part 9

218 22 12
                                    

***********چند ساعت بعد، زنگ ناهار
د. ا. ن زین  نشسته بودیم. نایل رفته بود ناهار بگیره هری و لویی هم ناهار گرفته بودم.
ز_امم.. لیام بیا بریم با هم ناهار بگیریم
لیام بهم نگاه کرد با چشمام به لویی و هری اشاره کردم
ل_اوکی... پاشو بریم
با هم پاشدیم رفتیم غذا گرفتیم نایل داشت میرفت سمت میز. که لیام صداش کرد

ن_کاری داشتی!؟ ل_بیا بریم رو یک میز دیگه بشینیم
نایل یک نگاه به جایی که هری و لویی نشسته بودن نگاه. کرد و بعد گفت
ن_مگه میز خودمون چشم!؟ ز_تو بیا بهت می گیم
ن_اوک

رفتیم رو یک میزی که خالی بود نشستیم
ن_خب!؟ ل_بهت گفته بودیم که می خوایم لویی و هری رو آشتی بدیم.دیگه..الان هم می خوایم یکم با هم تنها باشن... راستی اممم تو هم باید کمکمون کنی
حرفش و ادامه دادم
ز_ آره باید بهمون کمک کنی مثلا باید موقعی که داریم برای گردیم به بهونه ای که منو و تو و لیام می خواهم خوایم بریم جایی اونا رو تنها می زاریم تا ببینیم چی میشه البته واقعا هم باید بریم جایی

لیام با تعجب نگام کرد
ل_کجا!؟ ز_جای خاصی نمی ریم فقط شما میان خونه ی ما

ل_چییی!؟ اینو از کجا آوردی!؟ موضوع خواهرم و که یادت نرفته

ز_نه نرفته.... نایل با هنگی نگامون کرد

ز_موضوش طولانیه.... غذامون رو بخوریم دیگه
منو لیام مشغول خوردن شدیم ولی نایل هنوز نمی خورد

بهش نگاه کردم داشت به میز بغلی نگاه می کرد به میز بغلیمون نگاه کردم دنیل نشسته بود
ن_می گم اممم.... میشه من برم پیشه.... دنیل بشینم! ؟
نیشخندی زدم و با سرم تایید کردم نایل هم از خدا خواسته بلند شد و رفت بغل دنیل نشست

برگشتم به لیام نگاه کردم داشت با غذاش بازی می کرد و اون یکی دستش رو چونش بود و اخم کرده بود "اون از دنیل خوشش میاد یادت که نرفته هوم"

تازه فهمیده بودم که از قاشق استفاده نمی کنه و قاشقشو با فاصله رو میز گذاشته بود.. .  برای این که بحث رو عوض کنم گفتم.
ز_تو چرا.. از قاشق استفاده نمی کنی

کلافه دستش رو از زیر چونش برداشت و بهم نگاه کرد بعد گفت

ل_شاید بچه گانه باشه ولی خب ازش خوشم نمیاد.. .
یک آبروم رو دادم بالا بعد ادامه داد
ل_یعنی ازش می ترسم

با تعجب بهش نگاه کردم لیام شوخیش گرفته

خنده کوتاهی کردمو بعد گفتم
ز_شوخی باحالی بود

با حالت مظلومی نگاه کرد و لباش و آویزون کرد

و همون طور که داشت می گفت اصلا شوخی نداره شونه هاش رو بالا
ز_ سیریسلی! ؟توقع نداری که من باور کنم
می خواست حرفی بزنه که با تعجب به پشتم نگاه کرد

برگشتم که دیدم لویی داره با عصبانیت سر میز با هری حرف میزنه و هری هم غذاشو حل میده جلو یک چیزی می گه و بعد بلند میشه میره

ل_نقشمون گند خورد توش

ز_اوهوم حالا چیکار کنیم
ل_بریم پیش لویی

ز_اوک
بلند شدیم رفتیم پیش لویی نشستیم لویی به ما نگاه کرد و گفت

لو_شما داشتید همو به فاک میدادید که آنقدر طول کشید
ل_هری کو

لو_تو کونه منه.. چمیدونم
ل_باشه بابا چه بی اعصاب
کلا مثل این که همه امروز گیر دادن به منو لیام این از نیکلا اونم از لویی که می گه شما داشتید همو به فاک نی دادید.... ولی می گما.. .لیام واقعا کیوته اگر... لو_اهم.. اهم

به لویی نگاه کردم
ز_چیزی شده

لو_ چیزای تو ذهنت و بلند نگو
چشمام درشت شد

چیییییی!؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟شتتتتت من چه گهی خوردم الانننننننن وات ده فاااااااککککک

برگشتم به لیان نگاه کردم
داشت با تعجب نگاه می کرد و لپاش قرمز شده بود

دستمو کنترل کردم که به خاطر سوتی که دادم نزنم تو سرم

ز_امممم.... چیزهههعع... فکر کنم... هری رفته بود نه... من برم دنبالش
داشتم بلند می شدم که از شانس گوهم هری اومد و با یک اخم نشست
عصبی پوزخندی زدم و شوند هام و بالا انداختم
و شروع کردم با غذا بازی کردن
میشه گفت هیچ کس غذا نمی خورد

صدای قدم های یک نفر به میز رو شنیدم سرمو آوردم بالا و نایل رو دیدم

رو به لیام گفت
ن_می گم بچه ها شما که غذا نمی خورید من غذاتونو بخورم

و بعد با خوشحالی سرشو چند بار پشت سر هم تکون داد

و ما در جواب فقط پوکر نگاش کردیم
ن_بخورم آیا

و ما باز پوکر نگاش کردیم.
ن_این یعنی آره دیگه
همچنان پوکر

یهو لبخندش جمع شد و گفت
ن_خب از اول بگین گشنتونه دیگه نخورده ها
و بعد چشم غره رفت و از میز فاصله گرفت
چهار تاییمون به هم دیگه نگاه کردیم بعد لبخندی زدیم که شباهتی به یک خنده داشت

چهار تاییمون به هم دیگه نگاه کردیم بعد لبخندی زدیم که شباهتی به یک خنده داشت

بعد از اینکه با هزار تا بدبختی و غر غر غذامون رو خوردیم یک زنگ دیگه ام تا تموم شدن مدرسه داشتیم توی کلاس بغل نایل و پشت هری نشسته بودم و یک دل سیر خوابیدم. بعد که زنگ تموم شد پسرا منو بیدار کردن و منم وسایلم و جمع کردم و با هم از مدرسه اومدیم بیرون
دستمو گذاشتم پشت سرم و گفتم
_امم... لیام.. نایل بریم!؟ نایل به من نگاه کرد و گفت

ن_من هنوز نگرفتم که چرا..
ل_آره ما آمده ایم بریم خدافظ  هری خدافظ لویی

لویی دست لیام و گرفت
لو_چی چی خدافظ 😐 کجا دارین میرین
ل_اممم.... لیام برگشت به من نگاه کرد
ل_خب.... ز_میدونی... سالگرد ازدواج مامان بابامه بود اممم.... آها... می خواستم سوپرایزشون کنم بعد کمک می خواستم از لیام و نایل کمک گرفتم
هری یک ابروش رو داد بالا

ه_خب چرا به من نگفتی.
ز_خب این دو تا دمه دست بودن
*****************
میدونم این پارت یکم چرت بود ولی پارت بعد جالب تر میشه و طولانی

Sweet love (ziam) (larry) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang