“هنرهای رزمی بلد باشه؟”
تائو آهی کشید و دستاش رو از روی صورتش برداشت. “این… اونجوری نبود که برنامه ریزی کرده بودم اعتراف کنم یا حتی بهت بگم که به اسباب بازی جدیدت حسودیم میشه. من کریس رو خریدم چون فکر می کردم میتونم ، یه جورایی، احساسی که به تو دارم رو به سمت اون منحرف کنم ولی از وقتی تو هم واسه خودت یکی گرفتی، من، من از این خوشم نمیاد. وتنها چیزی که برام از روباتت آزار دهنده تره اینه که تو چقدر بهش وابسته شدی. بیخیال هیونگ. ازخیالات بیا بیرون. این مد دیگه قدیمی شده. پسش بده.”
بکهیون قبول نکرد. “متاسفم. متاسفم که نمی تونم به حست جواب بدم تائو. ولی من چانیول رو پس نمیدم. اینکه اون انسان نیست برام اهمیت نداره. من برای بحث کردن با تو سر اینکه چی میتونه چیزی رو “انسان” کنه اینجا نیستم ولی اون واقعیه. اون واقعیه و احساس داره و دیگه نمی خواد بره. اون با من خوشحاله و من… منم باهاش خوشحالم. متاسفم که هیچ چیزی نیست که بگی تا نظر منو در این باره عوض کنه. یا درباره ی اون. یا درباره ی تو. من خیلی…”
“انقدر عذرخواهی نکن. من درک میکنم.” تائو روش رو برگردوند. “اگه کریس واقعا احساس داشت پس من بخاطر متفاوت فکر کردن و بی هیچ اهمیتی پس فرستادنش، مستحق این رد شدنم. منم متاسفم هیونگ. دیگه این موضوع رو مطرح نمی کنم.”
اون شب توی تختخواب، چانیول یه دفعه به سمت بکهیون برگشت “تو… تو منو پس نمی فرستی. درسته؟”
بکهیون نالید “چانیول. نمیدونی ساعت چنده…؟”
“لطفا.” چانیول نفس عمیقی کشید. صدای موتورش توی سکوت شب، بلند به نظر می رسید. بکهیون چشماش رو باز کرد. “نه. من تو رو بر نمی گردونم.”
“خوبه. چون میدونم کریس… من میدونم اون زجر کشید. تو نمی دونی مثل ما بودن چطوریه. ما یادمون نمیاد که چطور متولد شدیم. واسه ی یه لحظه ما فقط یه مشت پیچ و مهره ایم و بعدش مثل یه انسانیم و قلب یه انسان رو داریم. کریس میخواست انسان باشه. میدونم که میخواست. هنوزم میخواد. همه ی ما میخوایم. ایکه اون پس فرستاده شد به این معنیه که… معنیش اینه که به عنوان انسان شکست خورد. این بدترین کاریه که با ما میشه کرد. لطفا هیچ وقت…”
بکهیون نشست و با دستاش صورت چانیول رو قاب گرفت. چانیول طوری به نظر می رسید که انگار هرلحظه ممکن بود بغضش بشکنه و این قلب بکهیون رو از هم می درید.
“دیگه دربارش فکر نکن.” بکهیون به آرومی اصرار کرد. “من برای کریس متاسفم. واقعا هستم. ولی اون دیگه برگردونده شده. تو مجبور نیستی درباره ی اینکه این اتفاق برات بیفته نگران باشی. باشه؟ میدونم حرفام تاثیر زیادی نداره اما من… من اینکه تو رو اینجا دارم رو دوست دارم. این… خوبه.”
چانیول نزدیکتر اومد و بینیش رو به بینی بکهیون مالید. “مطمئنی؟”
بکهیون لرزید. “آره. مطمئنم. من کاملا متوجه نشدم چطور این اتفاق افتاد اما فکر میکنم دارم خیلی بهتر تو رو درک میکنم و از اینکه تو رو توی زندگیم دارم… خیلی ممنونم.”
“تو…” نفس های چانیول که به صورت بکهیون میخورد به طور شگفت انگیزی داغ بود. بکهیون بدون هیچ موفقیتی سعی کرد بین خودشون فاصله بده. چانیول ادامه داد “اینکه من انسان نیستم برات مهم نیست. مگه نه؟ چون من دارم سعی میکنم. خیلی سخت دارم سعی میکنم. من نمی دونستم انسان بودن انقدر سخته…”
بکهیون چانیول رو نیمه خواب آلود و نیمه گیج بوسید. دستاش هنوز روی صورت چانیول بود. یه بوسه ی ساده تبدیل شد به صمیمی ترین پیوند لب هایی که بکهیون تا حالا تجربه کرده بود که پر از حرکت زبون های کنجکاوشون بود.
بوسه فقط زمانی شکسته شد که شش های بکهیون برای اکسیژن التماس می کردن. بکهیون به دست چانیول مشتاق که میخواست بوسه شون ادامه پیدا کنه روی تخت خوابونده شد. لب های داغش روی گردن بکهیون فرود اومدن و بکهیون از گرمای ملایمی که باعث مور مور شدنش می شد، خجالت زده شده بود و توی جاش وول میخورد. این خجالت فقط تا وقتی جریان داشت که چانیول دوباره سرش رو بالا اورد و لبهاش رو روی لبهای بکهیون گذاشت. لب های نرمش از شدت اشتیاق یه بار دیگه مزه کردن لبهای بکهیون، از بازدم های آروم بکهیون دم می گرفت.
زمان زیر وزن بوسه های اونا خم می شد و بدون اینکه بکهیون متوجه بشه، خورشید از بالای افق زیرچشمی نگاهشون می کرد. آخرهفته بود اما اگه بکهیون اجازه می داد این ادامه پیدا کنه اتفاقات خطرناکی می افتاد. مهم نبود چقدر احساس خوبی داشته باشه. چقدر واقعی باشه
YOU ARE READING
[Completed] •⊱ Absolute Chanyeol ⊰• (ChanBaek) Persian Translation
Romance⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه ای Absolute Chanyeol | ابسولوت چانیول کاپل: چانبک ژانر: رمنس، انگست نویسنده: Leadernim مترجم: Silver Zhang ( @ZhangSilver ) ⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅