بکهیون با شمایل شلخته و لباس خواب گشاد سفیدی که با توپ های ابی رنگی تزیین شده بود سلانه سلانه و خواب آلود از پله ها پایین اومد
چشمهای خستش خلوت سالن خونه رو از نظر گذروند و خمیازه ای کشید
و این حرکت مصادف شد با ورود عجله ای زنی به داخل خونه
زن حجم سیاه نسبتا بزرگی به دست داشت که بکهیون حدس خاصی راجبش نداشت
کنجکاو به دنبالش به راه افتاد و درست زمانی که جسم زن وارد اتاق چان شد در مقابل صورتش کوبیده شد و اینبار کاملا خواب از سرش پرید
اخم پررنگی روی صورتش نشست
اون کی بود که این وقت صبح بی اجازه اومده بود اتاقه یول مهربونش؟
یول حتما ناراحت میشد باید زودتر بیرونش میکرد
با همون اخم بامزه درو به سرعت باز کرد
و چشمهای کوچولوش از تعجب بین پلک هاش داعما پنهان و دوباره پیدا شدن
اون زن داشت یولشو لخت میکرد و ..و..و یولش داشت میخندید؟
قبل از اینکه حتی شرایط قابل تحلیل بشه دوباره محکم درو بست و دست لرزونشو رو قلبش گذاشت
نمیدونست چرا اما دیدن اون صحنه باعث شده بود هم قلبش تند بزنه هم درد بگیره و این خیلی حس خوبی بهش نمیداد
با قدم های مضطرب از راهرو به سمت سالن قدم برداشت و وقتی مطمعن شد تا حد امنی ازاونجا دور شده کنار دیوار روی زمین نشست و پاهاشو توی بغل گرفت
چیزی که توی قلبش احساس میکرد درست مثل شبی بود که چانی کوچولو مرده بود
اونموقع هم بیشتر از هر موقعی که برای دوستای کوچولوش گریه کرده بود قلبش درد گرفته بود
زانوهاشو به قفسه سینش فشرد و پلکی زد
سقوط اشک روی پارچه ی شلوارنخیش باعث شد با ترس خودشو بیشتر جمع کنه
-من گریه کردم؟!
بعد از پایان جملش چند دایره خیس دیگه روی شلوارش نشست و باعث شد به خاطر ضعفی که توی درک شرایط احساس میکرد بیشتر اشک بریزه و افکار بچگانشو به زبون بیاره
-یعنی یول میخواد از این به بعد اونو بوس کنه؟
گریش شدت گرفت و صورتشو بین زانوهاش پنهان کرد
-یول دوست بدیه
درد محسوسی توی مچ دستش حس کرد و به یکباره از زمین کنده شد
اشک هاشو با گوشه استینش پاک کرد و با تعجب به چان که با پیراهن دکمه نشده اونو به سمت راهرو میکشید خیره شد اون عصبانی بود؟سعی کرد توضیح بده
-ببخشید اومدم تو اتاقت یو...
با دیدن صورت بر افروخته ی چان کلام میون دهانش خشکید
چان در اتاق مهمانی رو باز کرد و بک رو به داخل هدایت کرد و درو بست
اخم غلیظی تحویل جسم هول شده وسط اتاق داد و با صدای نسبتا بلندی پرسید
-چرا گریه کردی ؟
بکهیون کمی به خودش لرزید و شروع کرد به بازی با سر استین هاش
-من..من..نمیدونم یول
چان نفس عصبیشو با صدا رها کرد و قدمهای بلندی برداشت
جسم ظریف پنهان شده توی اون لباس گشادو توی اغوشش گم و دستهاشو دور شونه های کوچیکش محکم حلقه کرد
صورت بک روی قفسه سینش کشیده شد پلکهای مرطوبش روی هم افتادن
-نباید اینقدر راحت گریه کنی بکهیونی
بک دستشو پشت کمر چان بهم قفل کرد و صورت خیسشو به قفسه سینه ی تنها مرد کوچک زندگیش کشید
-من فقط دوست توام یول
چان از شنیدن این لحن حسود به قدری ذوق کرد که نمیتونست کشیدگی گوشه لبشو که داشت تا مرز پارگی پیش میرفت کنترل کنه
-اون فقط برام لباس آورده بود
بک با اخم چونشو به قفسه سینه چان تکیه داد و سرشو بالا گرفت
-اما اون لباستو در اورد و تو خندیدی یول
چان نتونست خودشو بیشتر از اون کنترل کنه پس به سرعت خم شد و بوسه ی سبکی روی بینی گرد پسر کوچولوی توی آغوشش زد و عقب کشید
-من بلد نبودم بپوشمش و قلقلکم اومده بود
بک کمی با اخم فکر کرد و در نهایت تنها لب پایینش آویزون شد انگار این توجیه برای قلب کوچولوش کافی نبود
-آقای بیون؟شما کجایید؟
چان هول شده بکهیونو مثل عروسک بیجونی از خودش کند و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه سمت بک برگشت
-پنج دقیقه بعد از من بیا بیرون باشه؟
بک گیج اروم سر تکون داد و در سفید بسته مقابلش زل زد و با صدای آروم شروع به شمردن کرد
**
-نگو که امشبه؟...لعنتی
تلفن همراهشو به گوش راستش منتقل کرد و خنده ی پر از حرصی سر داد
راهشو از مقصد آشپزخونه به اتاق اون پسر لعنت شده تغییر داد
-فقط بگو چه ساعتی...توضیح نمیخوام
_....
با صدای بلند زد زیر خنده و موهای پشت سرشو چنگ انداخت و در کنار در اتاق مهمان متوقف شد
-داری شوخی میکنی...این بیون دقیقا داره چه گهی...
ابروهاش با خروج جسم کوچکی از اتاق بالا پریدن و کلامش نصفه موند
پسرک با دیدن هیبت درشت مقابلش از ترس سکسه ی خفیفی کرد کریس به فرد پشت خط اطلاع داد
-بعدا زنگ میزنم..
و تماس رو قطع کرد
بکهیون لب زیرینشو مضطرب گازی گرفت
تعظیمی کرد و قدم های کوچیک و تندشو در پیش گرفت
اما کریس بهش اجازه دور شدن نداد و سریعا از پشت دو تا از
انگشت هاشو داخل یعقه ی لباس خواب گشادش فرو برد و عقبش کشید
-وایسا ببینم...اون تو چیکار میکردی؟
بک کمی با اضطراب دهانشو باز و بسته کرد اما قبل از اینکه اقدامی به توجیح خودش بکنه توسط کریس به سمت اتاق کشیده شد
کریس با پوسخند سمجی روی لبهاش در اتاق رو به امید یه
مچ گیری اساسی باز کرد و وقتی فضای دست نخورده و خالی اتاقو دید متعجب شد
بکهیون با دلخوری در تلاش بود تا خودشو از اون دستهای بزرگ رها کنه
-هیوووونگ ولم کن
کریس خودش هم از چنین حرکت بچه گانه ای که این موقع صبح ازش سر زده بود شکه شد
به سرعت یعقه ی پسرو رها کرد و دستی به پس سرش کشید و برای دور کردن جو از خودش لغاتی کنار هم چید
-تو الان باید سر میز صبحانه باشی
واقعا نمیدونست چرا اما همیشه کرمی توی وجودش تحت عنوان گیرشون بنداز و سر به سرشون بزار فعال بود و نمیدونست باید بابت این بیماری جدید چیکار کنه
نگاهی به بکهیون که هنوز بی حرکت مقابلش ایستاده بود انداخت و متوجه اخم بامزه ای بین ابروهاش شد
مسیر نگاهشو به مخاطب حرکت بی سابقه ی مرد کوچک اون خونه تغییر داد
و به زن ریز اندامی رسید که از اتاق چان خارج میشد
تمام تلاششو کرد تا لبخند عجیبی که داشت برای روی لبهاش نشستن چون میکند رو فرو ببره و تا حدودی موفق هم شد
-اوه آقای وو روزتون بخیر
دختر با لبخند سمت کریس قدم برداشت و برای احوال پرسی گرمی دست پیش برد
اما کریس بی تفاوت موبایلشو به داخل جیبش منتقل کرد
-امیدوارم سلیقه ی مسخرت قابل تحمل باشه
و بی توجه به اخم زن مقابلش قدمهاشو سمت اتاق چان کشید و قبل از اینکه در اتاق رو باز کنه اعلام کرد
-صبح بخیر توله...عمو اومده
دختر پشت چشمی برای برای مرد نازک کرد و زیر لب فحشی داد
-یااااا...چی گفتی ؟
صدای فریاد بک باعث شد زن شکه از جاش بپره اصلا متوجه حضور اون پسر نشده بود
زن متقابلا اخمی کرد و با سر انگشت هاش ضربه ی به پیشونی بکهیون زد
-تو کی هستی که سر من داد میزنی بچه ؟
بک که مرز تحملش کم کم رو به نابودی بود خودشو بالا کشید تا به قدی که زن با کفش پاشنه بلند افزایش داده بود برسه و با دو دستش موهای خرمای زنو چنگ انداخت
-من بیون بکهیونم و دوست دارم سرت داد بزنم خانوم زشت
بخاطر تفاوت قدشون سر زن با سمت پایین خم شد و صدای جیغش فضای اطرفو پر کرد
-آییی ولم کن پسره ی بی ادب
اما بک به قدری بی دلیل از اون زن شاکی بود که تنها کاری که بهش فکر هم نمیکرد رها کردن اون زن بود
فریاد کشید
-تو به کریس هیونگ فحش دادی...تو یه دختر خانومه زشتی
کریس با چهره ای کاملا گیج از اتاق خارج شد و پی منبع این اصوات عجیب گشت
و با دیدن بکهیون لبخند فرو بروه چند دقیقه پیش مثل بمبی منفجر شد
عمرا نمیخواست به این نمایش خاتمه بده پس ترجیح داد سیگاری به افتخار این صحنه ی زیبا روشن کنه
زن لگد بی مقصدی سمت بکهیون پروند
-پسر احمق کوتوله خودت زشتی
و اون هم موهای بک رو توی مشتش گرفت
کریس بازهم خندید و ضربه ای به پیشونی خودش به خاطر رد و بدل شدن چنین فحشای ساده ای زد و پای چپش مقابل در حصار کرد تا چان که به تازگی متوجه اون نمایش شده بود نتونه خارج بشه
پکی به سیگارش زد
-جرعت داری برو سواشون کن
چان شوکه نگاهی به بک انداخت که چطور بدنش بالا و پایین میپرید تا ضربات زنو دفع کنه و لبخند دندون نمایی زد
دروغ چرا اون هم ازاین نمایش بدش نیومده بود هرچی بود مطمعن بود نشعت گرفته از حسودی دوست ریزشه
بخش خوب ماجرا این بود که عمرا زورشون به جایی میرسید که بهم اسیب بزنن
پس ضربه ای به پای کریس زد تا پایین بیوفته
-منم میخوام ببینم
و تکیه به چهارچوب در ایستاد
کریس ابرویی بالا انداخت و پس گردنی بهش زد
-خوشم اومد
و باعث شد لبخند چان از دید زدن بکهیون کیوتش محو بشه
-وایسا..وایسا خسته شدم
بک نفس عمیقی کشید، فشار دستشو کمتر کرد و سر جاش ثابت شد
-بگی ببخشید ولت میکنم قول میدم
زن ایشی گفت و نفس عمیقی کشید
-پسره ی پرو اصلا تو کی هستی؟
بک با غرور صداشو توی گلوش انداخت
-من بیون بکهیونم تنها پسر...
اما با فریاد کریس نتونست جملشو به پایان برسونه
-یاااا شما دوتا چه مرگتونه؟
با عصبانیت سمت بکهیون رفت و گوششو گرفت
-موهای خانوم ول کن بچه
بک شکه به هیونگش نگاه کرد و اون تعجب و البته دردی که حس کرد باعث شد دستاش شل بشن و موهای زنو رها کنه کریس بکهیونو سمت اتاق چان پرت کرد
-برو ببین اقا به کمک احتیاج دارن یا نه؟
بک گیج از رفتار کریس با دو دست کوچیکش دست راست چانو گرفت و فشرد و خیره به کریس که با خشم سمت اون زن برگشته بود و بازخواستش میکرد لب زد
-یول من باید بهت کمک کنم؟
چان پلکهاشو روی هم فشرد سخت نبود فهمیدن این موضوع که ادمای اون بیرون این پسر فسقلی رو نباید به عنوان پسر بیون میشناختن
دست گیر افتادشو بالا اورد و همونطور که چک میکرد حواس اون ادمها به اون دو نباشه بوسه ای به انگشتهای گره شده دور دستش زد
-همین که اینجایی خودش یه کمک بزرگه بکهیون نازه من
و جسم ریزه پسرو داخل اتاق کشید
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Love me every day🦋
Любовные романы◄کاپل ها : چانبک ، کریسهو ، کایسو ◄ژانر ها : عاشقانه ،فلاف ، انگست ، اسمات ◄وضعیت : فیک بلند | هپی اند *این فیکشن سال 2017 نوشته شده * ----------------------↷برش ↶------------------------ _آخر داستان چیشد ؟ _"پارک بکهیون توی بغل همسرش بازهم خوابش بر...