✎ep11

1.4K 280 35
                                    

از پشت شیشه به جسم اروم گرفته ی بکهیون روی تخت سفید نگاه  میکرد و منتظر بود تا قدم های مردد کای بهش برسه
کای کنارش ایستاد و ادامس توت فرنگیی از زر ورق جدا کرد و  توی دهان خودش چپوند
-اینجا بیمارستانه دکتر دو ..وقتی..
با لحن خونسردی بین حرفش پرید
-خفه شو
کای خنده ای کرد و کف کفششو کمی روی زمین کشید
-اگر زودتر بهش میگفتی اینجوری بیهوش نمیشد 
کیونگ نگاه غم زده ای به بک انداخت
-تو اونو نمیشناسی
کای بسته ی ادامسشو سمت کیونگ گرفت وقتی متوجه بی  تفاوتیش شد توی جیبش برش گردوند
-خب این همش نیست...اون حتی نگذاشت من حرفو تموم کنم
مردمک درشت کیونگ سمتش چرخید اما قبل از اینکه دهان باز کنه پرستاری از دور کای رو صدا زد
-دکتر کیم تو اتاقتون نبودید...اینارو گفتن بدم به شما
کای پوشه ای رو از دست زن گرفت و محتویاتشو زیر و رو کرد  پوسخندی زد و سمت کیونگ برگشت
-گفتم که این همش نیست...بیا بریم اتاقم باید این عکسارو یه  نگاهی بندازم
کیونگ مچ دست کای رو گرفت و با چشم های ملتمسش بهش  خیره شد
-جونگینا
کای نفس عمیقی کشید و نگاهشو از اون چشمهای عمیق لعنت شده  کند و به برگه هاش داد
-باشه باشه...حدس کوفتیم در حال حاضر میگه اون الان انتظار داره تقویم براش سال 2015 نشون بده ...اون حافظه ی کوتاه مدتشو از دست داده جناب دو...این یکی مثل اینکه حقیقت داره
با لبخندی اشاره زد تا پرستار بره و سمت کیونگ برگشت و  جملشو با لحن کشیده ای ادامه داد
-وووو...در تعجبم که چرا دکتر دوی عزیز من اینقدر خنگ بازی در آورده؟
گیونگ دستی به موهاش کشید و کلافه بازهم نگاهی به بک  انداخت
-من هر کوفتی بگی ازش پرسیدم اون همش میگفت بیاد نمیاره...واقعا نمیدونم این چطور ممکنه ...اون واقعا طبیعی بود  چشمهاش !..ترسی که توی چش...
کای با لبخند ادامس توی دهانشو جابه جا کرد و میون حرفش پرید
  -بینگو
کیونگ کمی اخم کرد و کنجکاو منتظر شد
که کای با لبخند درشت تری به پشت سر  پسر خیره شد و کلامشو  از سر گرفت
-ترس...هردوشون دارن به خاطر ترسشون دیوونه بازی درمیارن
با چشم اشاره ای به پشت سر کیونگ زد که کیونگ کنجکاو سربرگردوند 
خندید
-خدای من ببینش... نخورده مسته
کیونگ بعد از اخم پررنگی ضربه نسبتا محکمی حواله ی پس گردن کای کرد
-همه چیز ار نظر تو خنده داره عوضی ؟
چان با رنگی پریده تر از قبل داشت از دور لنگ لنگون سمتشون میومد
و البته پیدا بود حراست بیمارستان هم نتونسته جلوشو بگیره
چون تنها با بینی خونی و صورتی جمع شده از درد به دنبالش راه  افتاده بود و مدام جملاتی برای توقف اون مرد تکرار میکرد  چان همونطور که دستشو روی ساقش گرفته بود نزدیک شد
-بک توی این اتاقه ؟
کیونگ اول مچ دست چانو توی مشتش گرفت و بعد کمی گیج به هردو نگاه کرد و سمت مامور کنار چان برگرشت و دسشو سمت  بینی پسر نشونه گرفت
-اون زدت؟
پسر اروم سرتکوند
-بله رییس من هرکاری کردم نتونستم جلوشونو بگیرم
کیونگ نفس عصبی کشید و ضربه محکم کای پشت کمرش به  همراه صدای خندی لعنت شده اشو پذیرا شد
-من میرم پیش سونگی تا راجبش حرف بزنیم 
و از اونجا دور شد
چان تقلایی برای خلاصی از کیونگ نمیکرد و این رو زمانی
کیونگ متوجه شد که دید چان کف دستشو روی شیشه گذاشته و شاید تصویر بکهیونشو لمس میکنه 
کیونگ خطاب به مامور حراست گفت
-برو دماغتو پانسمان کن من حواسم هست
پسر تعظیم آرومی کرد و با تردید از اون دو فاصله گرفت
-اون داره نگام میکنه نه؟
کیونگ نگاهی به مچ دست چان بین انگشتهاش انداخت و با احتیاط  رهاش کرد و کنارش ایستاد
مثل اینکه بکهیون به تازگی بیدار شده بود اما نگاه خالیش به چان  توسط کیونگ اصلا قابل تحلیل نبود
-آره داره نگات میکنه چان
چان لبخندی به بکهیون نازش که چطور زیر پتوی سفید مخفی شده  بود و تنها صورتش با اون موهای بهم ریختش پیدا بودن زد
-چرا اون همیشه خوشگله؟ این منصفانه نیست...
کیونگ نگاهی به نیم رخ مرد کنارش انداخت
چقدر شکسته شده بود...
ته ریش داشت و زیر چشمهاش گود افتاده بود
احتمالا این شمایل حاصل شب کاری هاش بود
چرا که باید تمام روزشو به همسرش اختصاص میداد و این "باید "
برای چان مفهومی بیشتر از یک "باید" ساده رو به دوش میکشید
شبی که با جسم خونین همسرش در خونشو زده  بود نگاهش همین حسو بهش میداد
ترسیده و نگران و البته به طرز جنون آمیزی...عاشق
-کی میخوای راجبش باهام حرف بزنی چان...دوسال کافی نیست تا  بهم اعتماد کنی؟
چان نگران دستی به شیشه کشید انگار میخواست ازش رد بشه
-داره گریه میکنه ..نگا کن چشمهاش خیسن!
و بدون اینکه کیونگ فرصت به اقدامی بکنه سمت در هجوم برد و  بازش کرد
و درست مثل صحنه ای تراژدی از یک فیلم سینمایی که کیونگ تنها تماشاچیش در اون قاب شیشه ای بود اتفاقات با صدای خفه ای رقم خوردن
چان به تخت بک که رسید کمی سرعتشو کم کرد و با مردمکش  تمام چهره ی همسرشو رصد کرد
-مرد گریه نمیکنه بکهیونی ؟
بک لبه ی پتوشو محکم فشرد و کمی خودشو عقب کشید با لکنت  لعنت شده اش به خاطر اضطرابش لب زد
-یو..یول...من نمیدونم چجوری اومدم اینجا...قسم میخورم من  کاری نکردم
چان آهی کشید و قطره اشک به تازگی سر خوردشو با کف دست  محو کرد و خیسیشو به گونه ی بک منتقل کرد
مردمک شفاف از رطوبتشو روی اجزای صورت بکهیونش  چرخوند
-یول هیچوقت اذیتت نمیکنه بکهیونم
بک دستشو روی دست چان گذاشت و چشمهاشو بست
-میدونم یول منو خیلی دوست داره...
پلکهاشو از  هم باز کرد و دستشو بیشتر روی دست چان فشرد  انگار میخواست گرمای اون دست رو ی گونش ابدی بشه
-اما من بلد نیستم یول...که وقتی ازت متنفرم چجوری دوستت نداشته باشم
حس رطوبت قطره های اشک همسر کوچولوش به دستش رسید
-من خیلی گیج شده بودم یول ... اون پروانه کوچولو هی بهم میگفت اگه بمیرم یه جایی یولو میبینم که یادم میره ازش متنفرباشم...اما من هنوز ازت متنفرم ...اون پروانه کوچولو یه دروغگوبود
چان لبخند تلخی زد و روی صورت سرخ از اشک همسرش خم  شد
نگاهی به لبهای سرخش انداخت
-میتونم ببوسمت بکهیونی؟
بک پلکهاشو بست و آروم سر تکون داد 
نمیتونست...
اگر تمام خطاهای جهان از این مرد سر میزد بازهم نمیتونست به اون درخواست شیرین جواب رد بده چنین قابلیتی همون روز اول  با تلاقی نگاهشون مثل الکلی از وجود بک پریده بود
چان لبهاشو روی لبهای سرخ و باریک بکهیون نازش کشید و نفس عمیقی از بازدم مضطرب همسرش گرفت
بوسه آرومی روش زد و تمامشو با لبهای درتشتش احاطه کرد دستشو توی موهای جلوی پیشونی همسرش فرو برد و عقبش داد 
بوسشو به گوشه لب بک نزدیک به خال ریزش منتقل کرد و  زبونشو روی لب متورم شده اش کشید
و همونطور که زیرکانه با حرکت لبهاش بازهم و بازهم اون لبهای  خیسو لمس میکرد به حرف اومد
-پروانه کوچولو دروغ نگفته بود عزیز دلم ...من کل دنیارو میگردم و جایی رو پیدا میکنم که بکهیونم اونجا ازم متنفرنیست...من میگردم تو فقط قول بده که نمی میری ...

Love me every day🦋Место, где живут истории. Откройте их для себя