One Shot

4.1K 653 164
                                    

يونگى بعد از يك هفته مسافرتش به ايلسان با نامجون، به خونه برگشت. جيمين كل هفته بهش بى محلى كرده بود و حتى يكى از پيام هاش رو هم جواب نداده بود. يونگى درك ميكرد و بهش حق ميداد. جيمين براى تولدش برنامه هاى زيادى تدارك ديده بود، ولى يونگى مجبور شده بود لحظه ى آخر به همشون گند بزنه. از نيمه شب گذشته بود و سكوت خونه نشون ميداد كه پسر كوچكتر خوابه. بوى شيرين خونه رو وارد ريه هاش كرد و كفش هاش رو با شلختگى گوشه اى انداخت. به آهستگى سمت اتاق خوابشون رفت و با ديدن جيمين كه چراغ مطالعه ى كوچكش رو روشن گذاشته و كتاب ميخونه، لبخند زد. به ديوار تكيه داد و چند لحظه رو صرف تحسين كردن همه ى زيبايى هاى بى حدش كرد.
-سلام عزيزم.
با صداى بم و خشدارش، كه ناشى از بى خوابى و استرس هاى اخيرش بودن، گفت. صداش لرزشى توى بدن جيمين انداخت و باعث جوشيدن احساسات مختلف و غالباً دردناكى توى اعماق وجودش شد. نگاهى كوچكى بهش انداخت و دوباره به كتابش پناه برد. انگار ميخواست با چشم دوختن به كلمات روى كاغذ، ازشون كمك بخواد.
-بيبى، من خيلى متاسفم. نميدونم چطورى ازت معذرت بخوام، همه چيز خيلى سريع پيش اومد. قول ميدم برات جبرانش كنم، باشه؟ ميدونى كه هيونگ برات جبرانش ميكنه.
سعى كرد قانعش كنه، ولى جيمين حتى بهش نگاه هم نكرد.
-جيمينى، لطفاً بهم نگاه كن. بيا حرف بزنيم، اگر اينطورى بهم بى محلى كنى هيچى درست نميشه.
جيمين كتاب رو روى ميز انداخت و صداش توى خونه ى ساكت پيچيد.
-هيچى قرار نيست درست بشه يونگى، تو انتخابت رو كردى؛ شغلت و نامجون رو بهم ترجيح دادى.
-هى نه، معلومه كه بهت ترجيحشون ندادم. اگر ميتونستم روز قرار رو عوض كنم و كار ها رو عقب بندازم اين كار رو ميكردم تا توى تولدت پيشت باشم.
جيمين آروم از روى تخت بلند شد و سمتش رفت. قلبش درد گرفته بود و بدجور به كمك نياز داشت. يونگى سريع جعبه رو سمتش گرفت.
-برات كيك گرفتم تا با تاخير تولدت رو جشن بگيريم. الان اينجام عزيزم، ميتونيم با هم وقت بگذرونيم و قسم ميخورم كه اين مدت رو برات جبران ميكنم.
جيمين محكم كيك رو كنار انداخت و افتادن جعبه اش، نشون داد كه احتمالاً چيزى از كيك توش نمونده.
-الان اينجايى فقط چون نميخواى از دستم بدى. وقتى همه چيز بينمون درست شه، بازم شب ها توى استوديو ميمونى و تمام وقت لعنتيت رو ميدى به نامجون و اون استوديو! چرا نميرى دوست پسر نامجون بشى؟؟ در هر حالت بيشترِ زمانت رو با اون سپرى ميكنى تا من.
-نه نه نه، ديگه قرار نيست اينطورى باشه مينى. قول ميدم، بهم اعتماد كن.
-انقدر قول هاى پوچ و دروغى تحويلم دادى كه حتى اگر بخوام هم نميتونم به حرفت اعتماد كنم.
حرف هاش مثل خنجر توى قلبش فرو ميرفتن و نميتونست انكار كنه كه اخيراً تمام وقتش رو به كار اختصاص داده بود.
-اين دفعه آخرين باره.
باز هم تلاش كرد و يك قدم بهش نزديك شد.
-هردفعه همين رو ميگى، ولى حالا من دارم بهت ميگم كه وقتت تموم شده.
-جيمين...
-دارم ازت جدا ميشم.
حرفش رد تيز و دردناكى روى زبونش باقى گذاشت، اما بايد به اون ميفهموند كه ديگه نميتونه مثل يه حيوون خونگى منتظرش بمونه تا برگرده.
-فقط يه فرصت ديگه بهم بده بيبى، همه چيز رو بينمون درست ميكنم.
-تو قرار نيست تغييرى كنى و من ديگه از انتظار كشيدن برات خسته شدم. متنفرم از زمان هايى كه مجبورم شام سرد شده ام رو تنها بخورم، يا انقدر منتظرت بمونم كه خوابم ببره! كمتر يه خودخواه لعنتى باش و قبول كن كه دارى گند ميزنى!
سرش داد زد و يونگى سعى كرد كلمات درستى انتخاب كنه تا اوضاع رو بدتر نكنه.
-باشه، ميدونم. گند زدم، خودم ميدونم. قول ميدم درستش كنم عزيزم، فقط كافيه بهم يه فرصت بدى تا خودم رو بهت ثابت كنم.
جيمين دستش رو روى صورتش كشيد و درست زمانى كه يونگى فكر ميكرد داره آروم ميشه، عقب هلش داد.
-گمشو بيرون يونگى، برو پيش نامجون يا هر آشغال ديگه اى كه به خاطرش همه چيز رو خراب كردى.
يونگى كمى تلو تلو خورد، ولى تعادلش رو حفظ كرد و دستش رو گرفت.
-ولم كن!
جيمين باز هم داد زد و دستش رو با خشونت بيرون كشيد. وقتى يونگى خواست براى لمس كردن دوباره اش اقدام كنه، توى يك چشم بهم زدن به ديوار كوبيده شد. بدنش بين جيمين و ديوار فشرده شده بود و ساعد هاش با قدرت به ديوار چسبونده شده بودن. جيمين توى اون لحظه هيچ شباهتى به دوست پسر كوچك و مظلومش نداشت. شعله ى خشمى كه توى چشم هاش بود ممكن بود هر لحظه منفجر بشه و تمام رابطشون رو با خاكستر يكى كنه. جيمين انقدر محكم ساعد هاى يونگى رو به ديوار فشار ميداد كه دست هاى خودش درد گرفته بودن. ميتونست حس كنه ناخن هاش توى پوست سفيد دستش فرو رفتن، و اين بهش لذت و قدرت ميداد. يونگى به موقعيتشون نيشخند زد و طورى كه جيمين بهش نزديك بود، ميتونست تك تك نفس هاى گرم و خشمگينش رو مثل سيلى روى صورتش حس كنه. بدون فكر، زبونش رو بيرون برد و روى لب هاى حجيم پسر كشيدشون، فقط ميخواست طعم آشناشون رو وارد رگ هاش كنه. جيمين با دوباره كوبيدنش به ديوار، عقب رفت و دستش رو بين موهاش برد. نفس هاش تند شده بودن و مثل يه بمب ساعتى، هر لحظه ممكن بود بتركه و هردوشون رو نابود كنه. اين دقيقاً چيزى بود كه ميخواست. ميخواست دعوا كنن و هرچيزى كه بينشون بود رو نابود كنن، اينطورى ميتونست بره و پشت سرش رو نگاه نكنه. ولى يونگى فقط نگاهش ميكرد.
-تو يه عوضى خودخواهى! يه آدم بى مصرفى مين يونگى!!
با خشم سرش داد زد و كافى نبود، نميتونست خودش رو تخليه كنه.
-ميدونم.
يونگى آروم بهش گفت و همه چيز انقدر سريع اتفاق افتاد كه هردوشون رو شوكه كرد. آروم فك دردمندش رو گرفت و طعم آهنين خون رو توى دهنش حس كرد. هركس ديگه اى اون كار رو باهاش كرده بود، احتمالاً در جا به قتل ميرسيد؛ ولى جيمين هركسى نبود. پارك جيمين تمام دنياى يونگى بود و انقدر عاشقش بود كه همونجا ايستاد و خون دهنش رو قورت داد. حاضر بود همونجا بايسته و بذاره جيمين زير بار كتك هايى كه لايقشون بود، بكشتش. جيمين با عصباينت يقه اش رو گرفت و باز هم به ديوار كوبيدش. كمرش درد گرفته بود، ولى فقط به چشم هاى پسر كه احساسات مختلف توشون غوطه ور بود خيره شد.
-يه غلطى بكن!! داد بزن، تو هم بهم مشت بزن، يه چيزى رو بشكن! دعوا كن يونگى!!
توى صورتش داد زد و تنها كارى كه يونگى انجام داد، لمس كردن دست هاى كوچكش بود.
-دستت رو زخم كردى.
با آرامش گفت و باعث شد مشت ديگه اى از دوست پسرش بخوره. جيمين مشت هاش رو كنار بدنش نگه داشته بود و از خشم سرخ شده بود. يونگى با پشت دست لب خونيش رو پاك كرد و سرش رو به ديوار تكيه داد. اون همه خشم و احساسات منفى رو توى پسر كوچكتر جمع كرده بود و حالا بايد تاوانش رو ميداد. جيمين وقتى باز هم عكس العملى ازش نديد، ديوانه وار داد كشيد و لباسش رو توى مشتش گرفت تا روى زمين بندازتش. يونگى مثل يه عروسك خيمه شب بازى خودش رو در اختيارش گذاشته بود و اهميتى نميداد اگر جيمين همونجا به قتل ميرسوندش. پسر كوچكتر روى شكمش نشست و مشت ديگه توى صورتش كوبيد. مشت هاش سينه و گاهى صورتش رو هدف ميگرفتن و پر از حس كينه بودن. يونگى زير ضربات محكمش تقريباً بى حس شده بود. جيمين آخرين مشتش رو مستقيم روى گونه اش فرود آورد و چيز بعدى اى كه روى گونه ى زخمى پسر افتاد، قطره اشكى بود كه سر خورد و تا گوشش رفت. جيمين گذاشت بغضش بشكنه و اشك هاى بيشترى روى صورت يونگى بريزن. خودش رو كنار يونگى انداخت و پشت بهش، خودش رو بغل كرد. بلند هق هق كرد و بدنش روى زمين چوبى و سرد لرزيد. يونگى با درد روى گونه ى كبودش دست كشيد و خون بيشترى رو فرو داد. آروم روى آرنجش بلند شد و براى اولين بار از زمانى كه ملاقاتش كرده بود، با ترديد لمسش كرد. كتفش رو بوسيد و بازوش رو نوازش كرد.
-ازت متنفرم، متنفرم!
با صداى شكسته اى كه بين زانو هاش خفه شده بود گفت و يونگى خودش رو بهش چسبوند. حرفاى دردناك و كشنده اش رو تحمل كرد و جايى پشت گوشش رو بوسيد. درست مثل همون پسر شكننده و مظلومى كه يونگى ميشناختش شده بود.
-ازت متنفرم مين يونگى، ميشنوى؟!
صداش لرزيد و مثل قلبش براى چندمين بار شكست. يونگى دوباره پوستش رو بين لب هاى نيمه بازش برد و با لطافت بوسيد.
-ميشنوم عزيزم.
آروم دستش رو زير سرش برد تا به خاطر بودن روى زمين، دردش نگيره. جيمين مخالفتى نكرد و گذاشت پشت گردنش با بوسه هاى عاشقانه ى يونگى پر بشه. پسر بزرگتر بعد از مدت كوتاهى، بدنش رو بلند كرد و جيمين نشست. پاهاش رو رها كرد و دست هاش رو محكم روى چشم هاش كشيد. يونگى دستش رو كشيد و جيمين بدون مخالفت، روى پاهاش نشست.
-شششش، متاسفم.
آروم انگشت هاى كشيده اش رو بين موهاش برد و نوازش كرد.
-جيمينى بهم نگاه كن.
ازش خواست و كمى طول كشيد تا جيمين جرئت پيدا كرد به خرابكاريش نگاه كنه. با ديدن خون خشك شده و زخم هاى كوچكش، لبش رو گاز گرفت. يونگى صورتش رو بين دست هاش گرفت و پيشونيش رو بوسيد.
-فقط يه فرصت ديگه به من...به ما بده. بهم اجازه بده همه چيز رو درست كنم و قول ميدم اين دفعه واقعاً درستش كنم.
جيمين با پشت دست اشك هاش رو پاك كرد و سعى كرد نفس بكشه تا كمى آروم بشه. تمام احساساتش فروكش كرده بودن و ميتونست يكم فكر كنه.
-اين واقعاً آخرين باره، دفعه ى بعد نامجون رو با دستاى خودم خفه ميكنم.
يونگى با لبخند شقيقه اش رو بوسيد.
-معذرت ميخوام. من...من نميدونم يهو چه بلايى سرم اومد، مثل جنون بود. فقط ميخواستم همونقدر كه از لحاظ روحى بهم آسيب زده بودى، از لحاظ فيزيكى بهت آسيب بزنم. واقعاً معذرت ميخوام، دست خودم نبود. كنترلم رو از دست داده بودم.
جيمين معذرت خواهى كرد و سمتى از فكش كه مشت نزده بود رو بوسيد. خيلى شرمنده بود و خجالت ميكشيد مستقيم به چشم هاش نگاه كنه؛ ولى يونگى مجبورش كرد اين كار رو بكنه.
-تقصير تو نبود، من باعثش شدم. چيز مهمى نيست، خودت رو ناراحت نكن. حداقل گذاشتى زنده بمونم.
باهاش شوخى كرد و جيمين آروم زخم لب پايينش رو با شستش لمس كرد.
-من عاشقتم، نميتونم بكشمت. حتى نميدونم چطور تونستم اين كار رو باهات بكنم، انگار يه آدم ديگه شده بودم و خون جلوى چشم هام رو گرفته بود. نياز داشتم يه چيزى رو داغون كنم...نياز داشتم رابطمون رو، هرچيزى كه بينمون بود رو داغون كنم تا بتونم تركت كنم.
-خوشحالم كه اون چيز صورت من بود، چون الان دارى بهم لبخند ميزنى.
بهش گفت و سعى كرد درد گونه اش رو ناديده بگيره. پسر كوچكتر دست هاش رو دور گردنش حلقه كرد و از نگاه كردن به زخم هاش خوددارى كرد.
-ازم متنفرى بيبى؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين پيشونى هاشون رو بهم تكيه داد.
-به هيچ وجه، فقط چرت و پرت گفتم.
-تولدت مبارك مينى.
توى گوشش گفت و جيمين به جعبه ى كيك بى گناهى كه مطمئيناً له شده بود نگاه كرد.
-كيكم رو داغون كردم.
جيمين با تاسف گفت و يونگى خنديد.
-هنوزم ميتونيم بخوريمش و اگر يه كيك جديد ميخواى، فقط كافيه بگى.
-نه، فكر كنم همين خوب باشه.
يونگى آروم به پاش زد تا بلندش كنه.
-همينجا صبر كن، الان برميگردم.
جيمين كف زمين نشست و به بند انگشت هاش كه زخمى شده بودن نگاه كرد. نميتونست باور كنه كسى كه روى شكم يونگى نشسته بود و كتكش ميزد خودش بوده. طولى نكشيد كه يونگى برگشت و جلوش نشست. جعبه رو جلوش گذاشت و مشتاقانه منتظر موند تا جيمين بازش كنه. جيمين كاغذ كادو رو پاره كرد و به جعبه ى بلندگو ها خيره شد.
-گفتى براى استوديوى رقصت بلندگو ميخواى و من خواستم كسى باشم كه برات ميگيرتش.
جيمين جعبه رو كنار زد و خودش رو جلو كشيد تا بتونه لب هاى دوست پسرش رو ببوسه. ميتونست طعم ضعيف خون رو روى لب هاش حس كنه. بوسه هاش رو آروم تا گونه ى كبودش برد و پوست گردنش رو نوازش كرد.
-دوست دارم.
توى گوشش زمزمه كرد و يونگى نزديكتر كشيدش.
-من عاشقتم.
در جوابش گفت و بار ديگه لب هاش رو بوسيد.
-تولدت مبارك بيبى.

Hurt [Yoonmin]~One ShotWhere stories live. Discover now