(جیمین)
کلافه تر از همیشه بود ...
نمی تونست درک کنه به خاطر چه دلیل لعنتی ای از امروز صبح که از خواب بیدار شده بود و چشماش رو باز کرده بود ترس وحشتناکی .تموم وجودش رو پر کرده بود
.تمرکز کردن روی حرکات جدید غیر ممکن بنظر میرسید- پارک جیمین ! فکر نمیکنی الان ساعت تمرینه و ساعت تنبلی و غرق شدن تو افکار بچه گانت نیست ؟
این مسئله که حواسش پرت باشه باز هم دلیل منطقی ای برای این که صدای آقای کیم رو نشنوه ، نبود .
- برگرد خونه! با وجود این حواس پرتیت فقط داری سرعت تیم من رو پایین میاری !
این که یکم درک و شعور داشته باشه چیزیه که خیلی از آقای کیم بعیده.
+ بله ، متاسفم و ممنونم .
حتی متوجه نشد که کلمات رو به درستی ادا کرده یا نه !
با سرعت سمت اتاق استراحت رفت تا لباس هاش رو تعویض کنه.
مثل هر زمان دیگه ای که ترس و استرس تو بدنش رخنه میکرد ، سعی کرد با نفس های عمیق و مکررش قلب ناآرومش رو کمی آروم تر کنه .موهاش رو با دستش به سمت عقب داد وهمزمان شماره ی تلفن مادرش رو گرفت .
بوق ... بوق ... بوق ...
بنظر میرسید کسی قصد نداشت تلفن رو جواب بده !
اتفاق وحشتناکی افتاده ؟
نکنه اون دیوونه ها دوباره برگشته باشن ؟هیچ کدوم از این فرضیات لعنتیش کوچکترین کمکی به حال بدش نمیکرد.
حتی به یاد نداشت که بندهای کتونیش رو بست یا نه !
با عجله از ساختمان خارج شد ، به طرف چهارراه دوید و همزمان با هر قدمی که برمیداشت هرکس که سر راهش قرار داشت رو به کناری هل میداد.دستش رو برای اولین تاکسی تکون داد اما راننده فقط به مسیرش ادامه داد ، دومین و سومین ماشین هم به همین ترتیب گذشتن .
بغض عجیبی که انگار با همه ی قدرتش گلوش رو فشار میداد ، نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود.مثل سفیدی برگه های کاغذ ، ذهن پسر بچه لحظه ای از هر فکر و منطقی خالی شد . پاهای لرزونش رو به سمت جلو حرکت داد ، چشم هاش رو بست و دست هاش رو مشت کرد و انتظار دردِ لمس کننده ی برخورد ماشین با بدن ضعیفش رو کشید .
صدای گوش خراش ترمز ماشین ، خبر از به پایان رسیدن انتظارش میداد . ضربه ی نسبتا آرومی که به سمت راست بدنش وارد شد نهایت قدرت رو از زانو های پسرک گرفت و اون رو چند قدم اون ور تر ، پرت کرد .
صدا های اطرافش اوج گرفت ، صدای نگران مردم رهگذر و ترسیده ی راننده ی پیر .
مرد مُسِن دست های سردش رو دو طرف صورتش گذاشت و ثانیه ای بعد التماس های پرسش گرانش به گوشش رسید.
YOU ARE READING
ETERNITY | JIKOOK FF
Fanfictionابدیت ... وقتی بهش فکر میکنی خیلی دور و دست نیافتنی بنظر میاد اما بنظر من ابدیت ، بی نهایت نیست . ابدیت یه باهم بودن از جنس واقعیت و لمس خوشحالی توی نگاهته و قسم به خداوندگار ماه ، تو برای من همون بی نهایتی هستی که دنیایی دوستش دارم ... تو کسی بودی...