✎ep19

1.2K 251 34
                                    

●After 5years = 2015

دیدن صورت مرطوب از عرق بکهیون و ناله های ضعیفش باعث شد دختر مضطرب به استادش خیره و بین این که بکهیون رو بیدار کنه یا نه مردد بشه
که یک آن پسر غیر ارادی بخاطر از خواب پریدن سرش محکم به میز برخورد کرد و با صورتی سرخ و مرطوب گیج محیط کلاس رو بین پلکهاش کشید
استاد مکث کرد و سمت شاگردش برگشت
-اوه بیدار شدین اقای بیون...کم کم داشتم نا امید میشدم
بک دستش رو کلافه روی گردن داغ شدش کشید و بازدم عمیقی بیرون فرستاد
مغزش برای مدت کوتاهی اف شد و یک ان حجم زیادی از کابوس هاشو جلوی چشمانش اورد
با درد سرش پلکهاش رو روی هم گذاشت
-حالت خوبه ؟
بدون نگاه کردن به صاحب صدا سری تکون داد
فعلا نمیتونست کلمات رو کنار هم بچینه
تمام ذهنش معطوف به اشکهای توی خوابش بود
اصلا نمیدونست چرا باید بارها و بارها سکانس پنج سال گذشته زندگیشو کابوس ببینه !!
دختر دستش رو  اقواگرانه روی ران پسر کشید و لبخند شیطنت باری زد
-چه خوابی میدیدی بکی ...صدای ناله هاتو شنیدم
نگاه بی تفاوت بکهیون سمتش برگشت و باعث شد انحنای لبهای دختر وا بره
-خیلی بی ذوقی...من به خاطر تو این کلاسو برداشتم
بکهیون کلافه دستی به چشمانش کشید
-انتظار نداری که وسط کلاس بفاکت بدم یوری؟
دختر لبهاشو اویزون کرد و دلخور دستهاشو از ران بک فاصله داد
-اقای بیون بهتره حالا که بیدار شدید خودتون برید به دفتر انضباطی
بکهیون مردمکش رو بیخیالانه توی کاسه چشمانش چر خوند و ژاکتش رو از گوشه صندلیش کش رفت و بی هیچ اعتراضی از کلاس خارج شد
اواسط پاییز بود
ترجیح داد قبل از تحویل دادن خودش قدمی توی محوطه ی دانشگاه بزنه و با صدای خش خش برگهای زیر پاش ارامش بگیره
قدمهاشو آهسته به پشت محوطه هدایت کرد  که با برخورد چیزی از پشت به سمت راست بدنش به سمت جلو کشیده شد
لازم نبود حدس بزنه که اون چیز چه کسیه
-میدونی ...میخوام تنها قدم بزنم
پسر سیگاری روشن و قدم هاشو با بکهیون هماهنگ کرد
-اما من دلم میخواد وقتی رفیقم کابوس میبینه از کلاس بزنم بیرون ببینم چه مرگشه
بک دستشو از جیب شلوارش بیرون آورد تا از جیب ژاکت دوستش بسته سیگارو برداره
که پسر خودش رو عقب کشید
-او...نه نه..تو راجب من چی فکر کردی بکهیون ؟
بک عصبی بازوی پسرو کشید و بسته سیگارو برداشت
نخی بین لبهای باریکش گذاشت و پاکتو توی اغوش پسر پرت کرد
-چه مرگت شده ؟
بک خودش رو روی نوک پاهاش بالا کشید و از طریق سیگار بین لبهای پسر مال خودشو روشن کرد
کام عمیقی گرفت و به پشت ساختمان دانشکده تکیه زد
بخار دهانش با دود سیگار آمیخته شده بود
-اون زیاد حرف میزنه سهونا...خیلی زیاد
چهره ی دوستش کمی نگران شده بود امروز بکهیون برخلاف هر روز سرخوش و بیخیال رفتار نمیکرد
درست بود که بکهیون دوران دبستان رو به پسری که هر روز به بار میره و دخترای دانشکده رو بفاک میده ترجیح میداد اما الان فقط میخواست که صدای رفیقش این لرزش لعنت شده رو نداشته باشه
-کی حرف میزنه؟
کنار بک به دیوار تکیه زد و منتظر پاسخ شد
بک خاکه ی سیگارش رو تکوند و پوک دیگری زد
-پدرم...تازگیا زیاد حرف میزنه...داره دیوونم میکنه
سهون گیج پشت سر هم پلک زد
-میشه یکم ساده تر توضیح بدی؟؟
بک بخاطر خنده و دود داخل مجاری تنفسیش به سرفه افتاد
سهون اخم کرده روشو برگردوند
-کوفت
بکهیون خندشو جمع کرد و پوک دیگه ای به سیگارش زد
-بینش یه نفسیم بگیر
فیلتر سوخته رو به زیر پاش منتقل کرد و بازدم عمیقی بیرون فرستاد و مسیر بخار دهانش با نگاه سهون امیخته شد
-از برادرم میگه...مدام راجع به کارای مزخرفش حرف میزنه که چقدر شعبه ی پکنو موفق کرده و از این جور مزخرفات...
نگاهشو سمت چهره ی هنگ کرده سهون کشید
-داره مغزمو میخوره میتونی بفهمی؟؟
پسر سرش رو به طرفین تکون داد
-نه..‌چون من تا حالا به هیونگم حسودی نکردم
چهره ی بکهیون پوکر شد
چقدر تصور دیگران از احساسات خودش فاصله داشت
-کاش اسمش حسودی بود
سهون واقعا چیز زیادی از حرفهای بکهیون نمیفهمید شونه ای بالا انداخت
-میخوای بگی کابوس دیدی که بابات داره راجع به هیونگت حرف میزنه ؟
بک پوکر تر از قبل ضربه ای با لگد به باسن سهون زد که جسم پسر کمی ازش فاصله گرفت
-پسره ی خنگ برو میخوام تنها باشم
سهون عصبی برگ های زیر پاشو سمت بکهیون شوت کرد و داد کشید
-تو عجیب غریبی من خنگ نیستممم
و دلخور با قدم های محکم قصد رفتن کرد که نیمه راه برگشت
و به طرز عجیبی چهرش هیچ دلخوری نداشت
-امشب میای باشگاه
بک نفس عمیقی کشید و با حرکت سرش پلکهاشو روی هم انداخت
-فقط این دختره یوری رو ازم دور کن
و دوباره قصد کرد تا دستشو داخل جیب سهون کنه که پسر به پشت دستش ضربه زد
-یعنی داری دوست دخترتو بهم هدیه میدی؟؟
بک نگاهش به سمت دختری که از پشت سهون با لبخند بزرگی به سمتشون میومد رسید و آهی از درماندگی کشید
-ببرش ...حوصلشو ندارم
سهون گیج برگشت و نگاهی به دختر اندخت که حرکتش رو به سمت بکهیون دنبال کرد
دختر دستشو دور بازوی بکهیون حلقه کرد
-چی میخوای به سهونی هدیه بدی اوپا؟
سهون نگاهی به وضعیت دوستش انداخت و نا خوداگاه به خنده افتاد
و بکهیون هم وادار به کشیدگی لبهاش کرد
بک زیر لب جوری که فقط سهون متوجه بشه فحشی بهش داد و دختر گیج به اون دو خیره بود
نگاه بک منتظر بین سهون و بازوی گیر افتادش حرکت میکرد و به رفیقش اشاره میزد که این موجودو ازش بکنه
سهون که تازه دوزاریش افتاده بود دست دخترو گرفت و کشید
-هی چیکار میکنی میخوام پیش اوپا بمونم
سهون شانه های ریزه ی دخترو با یک دستش به آغوش گرفت
-اونی تو گفتی ریاضیت خوبه .‌‌..میتوتی به من کمک کنی
صداشون به خاطر این که کمی از بکهیون فاصله گرفته بودن ضعیف شده بود
اما باعث نشد بکهیون بخاطر جیغ دختر خنده ی کوتاه و بی صدایی روی لبهاش نقش نبنده
-یاااا به من نگو اونی
طولی نکشید تا چهرش به حالت خسته ی اولیش برگرده
خیلی وقت بود که دیگه به چیزهای ساده طولانی مدت نمی خندید شادی هاش کوتاه شده بودن خیلی کوتاه
درست مثل شادی کوتای بکهیون کوچولوی پنج سال پیش
پروانه ابی رنگی جلوی چشمانش به پرواز درومد
توی این فصل انتظار دیدن همچین چیزی رو نداشت
شاید کمتر اما هنوز هم اون موجودات کوچولو رو دوست داشت ولی به طرز احمقانه ای هنوز در اعماق قلبش قولش رو نگه داشته بود و زیاد به اون حشرات وابسته نمیشد
احساس خیانت میکرد
احساسی که هیچکدوم از هم خوابی هاش با همکلاسی هاش بهش نداده بودن
اما همین که برای دیدن حشره ای ذوق زده میشد حس میکرد که به اون دوست بی معرفت قدیمی داره خیانت میکنه
و این  حس در اوج احمقانه بودن زیادی پر رنگ بود
پروانه روی نوک انگشت اشارش نشست
-چطور میتونی هنوز دوسش داشته باشی؟؟اون تورو تنها گذاشته
با ترس دستهاشو تکون داد و پروانه از روی انگشتش پرواز کرد
خیره به چرخش حشره قدم هاشو با ترس عقب کشید و از اون جا با تمام سرعت دور شد
اون صدا از کجا اومده بود؟؟
پروانه ها که حرف نمیزنن میزنن؟؟
**

Love me every day🦋Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang