نم نم بارون به شیشه خیس ماشین برخورد میکردو صدای ایجاد شده ،هیچ آرامشی نداشت
نه تا زمانی که مقصد اون مرد چیزی بین مرگ و زندگی بود
داشت از جاده ای میان مزرعه های بیون عبور میکرد
تاریک بود...
صدای چکه ی آسمون با رعد و برق ها گاهی آمیخته میشد
چقدر از خاطرات گذشته فاصله داشت
چقدر بدنش در برابر افزایش سرعت اون ماشین مقاومت میکرد
از راننده ای که به دنبالش به فرودگاه اومد درخواست کرده بود که خودش تا اون مکان لعنت شده رانندگی کنه و الان تنهایی اون ماشین رو به سمت اون برزخ میروند
بعد از پنج سال چانیول نوجوون عاشق در کالبد مردی مدبر از کشوری دیگه به خاطرات گذشته اش سر میزد
نمیتونست هیچ ایده ای راجع به مبدا فکر پنج سالش توی ذهنش راه بده
تنها میپرسید
از خودش
که الان قدش از من بلند تره؟؟
هنوزم خنگ و مهربونه؟؟
یا اون حشره های زشتو..هنوزم دوسشون داره؟؟
اما هیچ گوشه کناری از ذهنش حدسی به اسم تنفر اون بچه نسبت به خودش وجود نداشت
میدونست تنهاش گذاشته، مستحق کم محلیه اما اون مطمعن بود پسرک خنگ و مهربونِ اخرین دیدار درکش میکنه نه؟؟
این اجبار پنج سالرو درک میکرد و به چانیول اجازه میداد که بخاطرش نفس بکشه
چون اگه این اجازه ازش سلب میشد هیچ چیز باقی نمیموند
این پنج سال به این امید تمام فشار هارو تحمل کرد
که برگرده
اونقدر امن بشه که با اطمینان بین بازوهاش غرقش کنه
و بعد شاید بدزدتش هان؟؟
حتی به این گزینم فکر کرده بود
فقط اون اجازه رو میخواست
اون لبخند مهربون و چشمای کوچولوی براق رو میخواست
دلتنگ تر از چیزی بود که حواسش به لرزش دستهاش باشه وقتی ساختمان عمارت دیده ی سرخشو در برمیگرفت
دروغ نبود اگر میگفت قلبش جلوتر از خودش به سمت اون مکان پرواز کرده
نفرین شده بود؟؟درش جدایی و یاس و مرگ موج میزد ؟؟یه پدر عجیب و غریب سلطنتشو برعهده داشت؟؟
هیچ کدوم اهمیتی نداشتن
چانیول یه گوله امید کوچولو توی اون قفس جا گذاشته بود
ESTÁS LEYENDO
Love me every day🦋
Romance◄کاپل ها : چانبک ، کریسهو ، کایسو ◄ژانر ها : عاشقانه ،فلاف ، انگست ، اسمات ◄وضعیت : فیک بلند | هپی اند *این فیکشن سال 2017 نوشته شده * ----------------------↷برش ↶------------------------ _آخر داستان چیشد ؟ _"پارک بکهیون توی بغل همسرش بازهم خوابش بر...