✎ ep24

1.1K 237 12
                                    


نم بارون به شیشه مقابل دیدگانش برخورد میکرد
هوای اتاقک ماشین با دود سیگار راننده آمیخته شده بود
با انگشتش مضطرب به لبه ی پنجره ی ماشین سنگینی که نجاتش داده بود میزد
-میشه یکم سریع تر باشی؟
راننده بی خیال فرکانس رادیوش رو تغییر داد
-هی واقعا نمی بینی کلی بار اون پشت دارم؟
کریس آهی کشید و کلافه چنگی به موهاش زد
بعد از رها شدنش توسط اون مردک احمق حدودا یک ساعت توی اون اتوبان کوفتی ایستاده بود تا بالاخره این کامیون ترمز کرد
البته نه به خاطر فریاد های اون انگار مثانه راننده پر شده بود
اما هرچه بود الان سوار بر اون ماشین غول پیکر با کلی نگرانی در وجودش نشسته بود
توجهش به صدای رادیو جلب شد
-عمارت بزرگ بیون جانگ آتش گرفت ...این آتش سوزی که درحال پیشروی به...
فرکانس رادیو عوض شد
و نگاه گنگ کریس خیره به دست راننده بود که مدام با اون دستگاه لعنتی ور میرفت
-فاک برش گردون اونجا

**

سرما در وجودش رخنه کرده بود
نه از دمای هوا
بلکه از دیدن اون تصویر شعله ور
عمارتی که از نوجوانی درش زندگی میکرد درحال سوختن بود و ماشین آتش نشانی روش آب میپاشید!!
اما انگار از اون فاجعه زمان زیادی گذشته بود چون جز ماموران آتش نشانی و یک ماشین پلیس پارک شده نزدیک جیپش کسی اونجا نبود
مردمکش به تصویر مقابلش هنوز عادت نکرده بود
به سمت مامور پلیسی که داخل جیپش چراغ قوه می انداخت رفت و چهره ی گیجش رو نشونش داد
-این...اینجا چه خبره ؟
مرد نگاهی به تصویر داخل دستگاه توی دستش انداخت
گویا با استفاده شماره پلاک ماشین مشخصات کریس ظاهر شده بود
- آقای ووی فان؟؟
کریس بازو های مرد رو فشرد
-به من بگو کسی نسوخته...خواهش میکنم بگو
مامور پلیس آهی کشید و به ماشینش اشاره کرد
-متاسفم ما یه جسد داریم...باید همراه ما بیاید
کریس کم کم از خلا مسخره درونیش خارج و متوجه فاجعه اطرافش شد
یه نفر سوخته بود
یکی از آدمهای اون خونه!
حتما میونی بود
تنها تصویری که در مغزش پلی میشد معشوقه ی غرق درخوابش چمپاده زده روی مبل بود
مرد رو رها کرد و به سمت ساختمان سوخته دویید اما در نیمه راه توسط سربازی نگه داشته شد
-ولم کن اون داره میسوزه...باید برم پیشش
تقلا میکرد اما در عوض رهایی دست بندی به دستانش بسته شد
مامور اول به سمتش اومد
-آروم باشید فقط یک جنازه پیدا شده....باید بیاید شناسایی

**

پاهاش رو حس نمیکرد
دستهاش یخ زده بودن
مغزش از این همه بی خبری رو به انفجار بود
نمیتونست تصمیمی بگیره
حتی فراموش کرده بود تلفن همراهشو از ماشینش برداره و تلاشی برای پیدا کردن اهالی خونه بکنه
از بین راهرو های سفید و خاکستری گذشت و مقابل دری متوقف شد
سرباز در رو گشود و کریس رو به داخل هدایت کرد
مسعولی که اونجا بود تنها یک جمله گفت
-صورتش کاملا سوخته
و پارچه ی سفید رو از روی جنازه برداشت
کریس محتویات معدش رو نزدیک به دهانش حس کرد
چشمانش پر شده بودن
از اون جنازه چیزی نمیفهمید
تماما سوخته بود !!
-من ...من ..ن...نمیتونم تشخیص بدم
به وضوح این فشار روحی روی زبانش تاثیر گذاشته بود
مسعول سرد خونه دست ها و تکه های لباس مرد رو بالا اورد
-خوب نگاه کن...چیز خاصی توی بدنش نیست که باعث بشه بشناسیش؟
نگاه کریس قفل روی دست سوخته ی جنازه شد
بیشتر دقت کرد
و بالاخره اشک از چشمانش سرازیر شد
همونجا روی زمین نشست و سرشو بدست گرفت
-این امکان نداره....
با عجز داد کشید
-این چه کابوسیهههه...

Love me every day🦋Where stories live. Discover now