part 5

370 43 3
                                    


( جانگ کوک )
 
یه احساس عجیب .. یه لرزش جدید .. یه درد قشنگ .. دوست داشتم! 
اون حسی رو که وقتی اونجوری ترسیده بود و به پیرهنم چنگ میزد رو دوست داشتم. اون بوی خوب بدنش که تماما مشامم رو پر کرده بود رو دوست داشتم، حتی ریتم نفس کشیدنش هم برام جالب و جدید بود.

سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم تا تمرکز افکارم رو از اون حجم کوچیک دوست داشتنی که مثل بچه ها تو بغلم مچاله شده بود و همونجا آروم شد رو به دست بگیرم .

بدون این که حضور پسرکِ تو اتاقم به یادم مونده باشه، حوله ی کوچیک و سفید رنگ رو دور کمرم محکم کردم و از حموم بیرون اومدم .

مشغول چک کردن پیام های تلفنم شدم که با صدای " هین " بلندی که شنیدم با تعجب سرم رو به عقب برگردوندم و دنبال صاحب صدا گشتم. سعی داشت صورت بامزش رو که حالا رنگ قرمز پررنگی به خودش گرفته بود رو با اون دست های کوچولو و تپلش بپوشونه ، اما قرمزی گوش هاش چیزی بود که اون رو به طرز واضحی گیر مینداخت .

پوزخند ترسناکی زدم تا تصویرِ لبخندِ بی منطقم رو پاک کنم.
+مشکلت چیه ؟
 
یکم اذیت کردنش که نقشه بدی بنظر نمیاد ؟ مگه نه ؟
  
-هی ... هیچی !
 
+تو هم داری !
 
-چی ؟
 
خدای من ، اون خیلی بامزس !
 
+اینی که من دارم ، از این مطمٸنم که تو هم داریش ، البته خیلی کوچیک تر ولی خب بازم ... داریش !  پس برای چی داری خجالت میکشی ؟

دست هاش رو از روی صورتش کنار زد و با لحن تخسی جوابم رو داد :
-کی گفته که من دارم خجالت میکشم ؟

+پس میخوای بگی اونی که شبیه گوجه ها قرمز شده و داره منفجر میشه تو نیستی و منم ؟هومم باشه ! 

-مال خودت کوچیکه !

  شنیدم که این رو زمزمه کرد .
این اصلا شبیه مکالمه ی بین یه قاتل و قربانی نیست و حتی کوچک ترین شباهتی هم بهش نداره ولی خب این یجورایی بنظرم جالب و بامزست !
خودش شروع کرد به بازی کردن پس باید منتظر جواب بیشتری از من باشه ، فکر کثیفی به ذهنم رو اورد .
 
+که اینطور ! پس نظرت چیه که بزاری ببینمش و بعد باهمدیگه مقایسشون کنیم ؟ یالا ... بذار ببینمش !

با هر حرفی که از دهنم بیرون میومد این فاصله ی بینمون هم بود که داشت قدم به قدم کمتر از قبل میشد .

یا عیسی مسیح ! چشم هاش که از شدت تعجب به بزرگ ترین حالت ممکنش رسیدن خیلی بامزست!

-نیا جلو !  وگرنه ..

+وگرنه چی ؟

نمیتونم پوزخند نزنم !
کتابی که به طرفم پرت شد به سوالم جواب واضحی داد !
اون بچه الان به طرف من کتاب پرت کرد ؟
یادم نمیاد قبلا کسی اونکارو کرده باشه !
از شوک کارش چند لحظه ای ماتم برده بود اما اون به پرت کردن وسایل به سمتم و منحرف صدا کردنم ادامه میداد.

ETERNITY | JIKOOK FFOnde histórias criam vida. Descubra agora