زمان حال
++++++++++++(Jimin)
یه روز از زمانی که بهش گفتم میگذره..واقعا دلم میخواد بدونم تهش چی میشه هوسوک هیونگ خیلی بدش میاد مطمئنم ولی اکه منو بفرست یه جای دیگه ای من چیکار کنم یا مثلا یونگی هیونگو ببره...نمیخوام حالا که اینطور شده جدا شیم
«فلش بک روز پیش»
بعد از اینکه اون آروم تر شد از بغلم بیرون اومد و گفت که میره پیش هوسوک هیونگ تا راجب چیزایی که اتفاق افتاده به کسی نگه...
خدای من ینی اون منو رد نکرد؟ من خواب میبینم مگه نه؟الان مثل همه ی شب هایی که میخوابم از خواب میپرم و میبینم که تو بغل یونگی هیونگی خوابیدم که هنوز از احساس من به خودش خبر نداره!؟!¿!?ولی امکان نداره که خواب بوده باشه مگه نع؟ من با تمام وجودم حسش کردم...امیدوارم بیدار بوده باشم...
ولی نباید الان پیشم میموند؟باید حتما الان میرفت بیرون؟خب اون نیاز به این آرامش قبل از طوفان داره چون قطعا فردا هوسوک هیونگ قراره کلی سرمون غر بزنه و منو تنبیه کنه..مطمئنم اگه کسی بفهمه منو تنبیه میکنه..اعضای خاندان های اشرافی باید زاده ای از نسل خودشون داشته باشن و قطعا هرکس بدونه من یونگی هیونگو دوست دارم منو تنبیه میکنه و از اینجا بیرونم میکنه...مخصوصا که من بردشم و بعد از سن قانونی این قرار داد از بین میره مگه خود یونگی بخواد...ولی اگه مجبورش کنن چی؟اون همیشه از مستقل شدن بعد از سن قانونی حرف میزد...نکنه میخواد منو ولم کنه ؟؟؟نکنه....نکنه الانم بخاطر اینکه شک نکنم منو بوسید؟؟؟نه....نمیخوام اینارو باور کنم...بهتره برم بخوابم...هرچند نمیتونم ولی بهتر از فکر کردن به این چیزاست....
یونگی هیونگ و..خواهش میکنم برگرد و بهم بگو که اشتباه فکر میکنم...همون قدر که تو نیاز به تنهایی داری تا با این موضوع کنار بیای منم نیاز به بودنت دارم...حتی بیشتر از تو...خواهش میکنم....بیا و بگو قرار نیست اتفاق بدی بیوفته!-----------------------
>jung kook< (now)
+++++++++++++++++++++
.....اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتم...خب بد هم نشد...حداقل میخواد بهم کمک کنه....وای واقعا قراره جیمین رو از نزدیک ببینم....اون اسطوره همه فرشتگان و انسانها و خوناشاما هاست...و جادوگران هم به شدت میپرستنش...دل تو دلم نیست از نزدیک ببینمش....خودتو کنترل کن نا سلامتی خدای این جهانی....مثلا کل اینجاها سرزمین توعه و توهم فرمانرواشی.....یکم بزرگ شو!!!خب که چی جیمین رو دیدی هم دیدی...بعدش چی...باید نقشه بچینی که چیکار کنی....اگه اون اینجا راحت باشه تو فقط باید بزاری زندگیشو ادامه بده...چون زندگی خوبی اون بالا در انتظارش نیست...دنیای فرشتگان ب خلاف تمام افسانه ها و داستان ها....همه اش از سنگه...منظورم قلب ساکنینشه...شاید واقعا نیاز باشه بزارم جیمین همینجا بمونه...حتی اگه بهش بد بگذره هم راحت تر از اون بالاست!...حداقل اینجا اجازه داره احساسات داشته باشه و بروزشون بده....همین الان از اومدنم پشیمون شدم....ولی نه...حداقل از نزدیک میبینمش....اوه فک کنم پسره برگشت...باید قیافمو جدی کنم!
++++++++++++++++++
>hoseok<
ای بابا...ینی اللن باید برم از تو اتاق بیارمش اینجا....نمیشه که نرم؟ اَه هوسوک باید بفهمی اون کسی که توی اتاقه همون یونگی قدیمی نیست...تو از یکی دیگه خوشت میاد...آره..ببین اگه کمک کنی این یونگی که اینجاست پایان خوشی داشته باشه یونگی خودتم خوشحال میشه و برمیگرده...آره...تو فقط باید تلاش کنی خوشبختش کنی تا یونگیت خوشحال بشه...تا لبخند بزنه...تا دیگه فکر خودکشی به سرش نزنه!آره خودشه!!!
اِ....اینکه یونگیه!؟؟?چرا اومده بیرون....ینی ردش کرده؟؟؟ درسته که منم میخواستم کاری کنم که باهم نباشن ولی خب اونا چیزی راجب گذشته نمیدونن...مخصوصا اون بچه..اون الان شکنندس اگه بشکنیمش اونوقت برعلیه ما پیش میاد..و اینطوری به یونگی هم صدمه میزنه...ولی خب یکمم دلم واسه پسره سوخت...یکم درکش میکنم...ولی الان وقت این کارا نیست باید ببینم چی شده!
«ی..یونگی؟«
-اوه هوسوک تویی ؟تو راه که داشتم میومدم شنیدم یکی از خدمتکارا میگفت ندیمه اومده ؟اومدی دنبالم که ببریم پیش اون ؟مطمئنید خودشه؟
«آره داشتم میومدم دنبالت،نگران نباش خود خودشه ،فقط...پسره!»
-پسر؟اَه از اولم میدونستم من شانس ندارم!
«چرا؟ نکنه دلت میخواد واقعا با یکیشون بخوابی؟«
-حوصله شوخی ندارم،نه بابا الان پدرم دیگه دست بردار نیست تا واسم کسی رو پیدا کنه که نسلشو ادامه بدم...امیدوار بودم دختر باشه تا دیگه دست. از سرم برداره ولی انگار من شانس ندارم
بله دقیقا ،شانس نداری....گذشتتو فراموش کردی...پدرت کمر به قتلت بسته دشمنت همون کسیه که تو اتاقته و همین الان مشغول بوسیدنش بودی و اینیم که قراره ندیمت باشه خداست و اگه اشتباهی کنی به فنا رفتی عزیزم....ولی نمیشد که بهش بگم مگه نه؟؟
«اینو نگو...هرکی ندونه من که میدونم به دخترا تمایلی نداری!»
-اَه هوسوک ساکت،همینم مونده پدرم اینو بفهمه اونوقت دیگه دلیل مرگمم جور میشه!
«مگه همینو نمیخواستی؟که دیگه نباشی!»
-چرا،ولی الان در حال حاظر دلیلی دارم که زنده بمونم ،وقتی به هدفم رسیدم خودم میرم بهش میگم تا نابودم کنه!
«حالا به اینا فکر نکن...برو ،تو اتاقه!»
KAMU SEDANG MEMBACA
Bloody love
Fiksi Penggemarکاپل:یونمین کاپل های فرعی:ویکوک،نامجین،... (+من....من حتی به یاد نمیارم که چه کسی هستم.....همه جا تاریکه......نمیتونم چیزی رو ببینم....من به یه جفت چشم نیاز دارم تا راهنمای من بشن.....دست هایی که دستم رو بگیرن.......صدایی که بدونم تنها نیستم..... _...