part 4 [season 2 ]

1.2K 200 31
                                    

خاطره ها ، صحنه های پر احساس زندگی ما هستن…

بعضی خاطرها اونقدر شیرینن که دوست داریم مدام تکرار بشن…

بعضی خاطره ها اونقدر تلخن که حتی فکر کردن بهشون درد آوره…

اما بعضی خاطره ها خیلی عجیبن…

همون خاطره های تلخی که شیرینن…

همون خاطره هایی که دلت حسابی واسشون تنگ میشه ولی  دوست نداری دوباره تکرار بشن…

همون خاطره هایی که وقتی دلتنگشون میشی ، میدونی هیچ راهی واسه رفع دلتنگی نداری…

___________________________

جونگوک:

همه چیز تو ذهنم تکرار میشد…

همه ی خاطراتم با پدرم…

اما همه چیز محو بود…

هنوز صدای مادرم تو ذهنم اکو میشد…

"پدرت مرده…راننده خوابش برده بود…ماشین تو دره سقوط کرده…"

احساس خفگی میکردم...

حس غم… حس دلتنگی…

یه زمانی قهرمان زندگیم بود…

یه زمانی کسی بود که هر کاری واسه ی جلب رضایتش میکردم…

برای ندیدنش حس عذاب وجدان داشتم…

اینکه آخرین دیدارمون یه سال پیش تو اتاقش بود…

اینکه آخرین حرفامون راجبه جدا شدن بود…

دوستش داشتم…

پدرم بود ولی حالا نبود…

کاش حداقل به دیدنش میرفتم…

کاش اون آخرین حرفامون نبود…

کاش…

هزارتا کاش و شاید تو ذهنم چرخ می خورد…

با حس دستی که بازوم رو نوازش کرد ، نگاه خیره امو از عکس کنار محراب کلیسا گرفتم…

به چشمای نگرانش خیره شدم…

نگاهی که بی توجه به پچ پچای افرادی که بهمون خیره شده بودن به من دوخته شده بود...

با نگاهش به مادرم اشاره کرد…

+فکر کنم بهتره ببریش خونه…

اکثر مهمونا رفته بودن و من حتی متوجه تسلیت گفتنشون هم نشده بودم…

نگاهم روی مادرم که ردیف اول نشسته بود و آروم اشک می ریخت، متوقف شد…

به طرف جیمین برگشتم…

-باشه...اگه می خوای تو ماشین منتظر باش…

+نه...فکر کنم...بهتره... من نیام…

همونطور که به مادرم خیره شده بود گفت…

moon in the galaxy { Completed }Donde viven las historias. Descúbrelo ahora