( زمان حال )
من قلبش رو هدف گرفته بودم. بالاخره ترسم رو خوردم و چشم هام رو باز کردم. پهلوش رو زخمی کرده بودم.نمیزارم زنده بمونی ...
شلیک کردم!
دو بار ، سه بار ، بار ها و بار ها ...
دوباره و دوباره ...
تا جایی که مطمئن شم حتی خدا هم نتونه نجاتش بده!
( جیمین )
میتونستم بفهمم که بهم زل زده ، اما هر باری که نگاهش میکردم نگاهش رو ازم میدزدید و خودش رو مشغول با ظرف غذاش نشون میداد .
نکنه این غذا افتضاحه ؟ هوومم ؟
+ غذا بد نیست فقط من اشتها ندارم.
طوری که انگاری فکر من رو خونده باشه ؟
+ من نمیتونم فکر بخونم وونهو ، این تویی که داری خیلی بلند بلند فکر میکنی !
از خجالت لبم رو گاز گرفتم و اوهوم آرومی رو زمزمه کردم .
+ ازت میخوام که امروز رو با من جایی بیای !
– کجا ؟
+هر جایی وونهو ، فقط حاظر باش چون این طور که بنظر میاد صبحانه ـت رو تموم کردی.
-اره ... اره ... امم من الان حاظر میشم .
از جام بلند شدم که برم لباسم رو با لباسی که روی تخت بود و اون قبلا برام اماده کرده بود عوض کنم ، اما درست لحظه ای که از جام بلند شدم پام به پایه ی میز گیر کرد و پرت شدم .
حدس بزنین کجا ؟
درسته من پرت شدم و دقیقا روی پای جانگ کوک فرود اومدم .از این همه نزدیکی نفسم رو حبس کرده بودم اما اون چشم هایی که برق میزدن و دستی که بعد از چند ثانیه مکث دور کمرم حلقه شده بود هیچ کمکی به حالم نمی کرد.
نمیدونستم چیکار کنم !
اصلا چیکار باید میکردم ؟
فقط مثل احمق ها همین طور بهش زل زده بودم.فاصله ی صورتش با صورتم کمتر و کمتر میشد و قلبم چه دیووانه وار توی سینه ـم میکوبید.
میخواد چیکار کنه ؟
من رو ببوسه ؟لب هاش که تو یک سانتی متری لب های من توقف شدن شروع به حرف زدن کرد ، طوری که با هر حرفی که از دهنش بیرون میومد لب هاش لب هام رو لمس میکردن.
+ نمیخوای بلند شی ؟
صدای بمش رو که شنیدم تونستم به خودم بیام ، اما من فقط گیج شده بودم. میخواستم بلند شم اما وقتی تکون خوردم تنها اتفاقی که افتاد این بود که با کج شدن سرم دقیقا موقعیت یک بوسه ی کامل رو فراهم کردم و فشار لب هام رو روی لب های اون بیشتر کردم.
وقتی چشم هاش رو بست و فشار دست هاش رو که روی کمرم بود رو بیشتر کرد تا بهش نزدیک تر بشم ، حتی یادم رفت که خیلی وقته که دیگه حتی نفس هم نمیکشم .
YOU ARE READING
ETERNITY | JIKOOK FF
Fanfictionابدیت ... وقتی بهش فکر میکنی خیلی دور و دست نیافتنی بنظر میاد اما بنظر من ابدیت ، بی نهایت نیست . ابدیت یه باهم بودن از جنس واقعیت و لمس خوشحالی توی نگاهته و قسم به خداوندگار ماه ، تو برای من همون بی نهایتی هستی که دنیایی دوستش دارم ... تو کسی بودی...