های! منم سیذارتا👋
خب این یه داستان کوتاهِ طنزه پس جدی نگیریدش!
اسمات داره😂🚫
کاور جذابش همsarahdarrvinدرست کرده💜
من خودم از خوندنش لذت بردم و از اونجایی که کوتاهه گفتم واسه شمام آپش کنم.
خب بریم سراغ داستان:
**************
"ممنون، برای امروز کافیه"
لویی با صدای آروم و رسمی گفت و از روی میز ماساژ پاشد.
"بله ملکه ی من"
ماساژور خوش هیکل حوله ای که بدن لویی رو پوشونده بود برداشت و فورا اونُ با روب جایگزین کرد.بعد کفشای الماسی لویی رو توی پاش گذاشت و بهش تعظیم کرد قبل اینکه از اونجا دور شه.
لویی به سمت دریاچه راه افتاد. نور خورشید توی آب منعکس میشد. روی صندلی چوبی نشست و برای مدتی به دریاچه خیره شد.
دستاشو روی شکمش گذاشت و به صدای طبیعت گوش کرد. خودشو روی صندلی ولو کرد و چشماشو بست.
اما لبخند از روی لب لویی محو شد وقتی با صدای بلند دادی از چرت پرید.
" عنکبوت!!! وااااااای عنکبوووت!!!!"
زین با ترس داد زد و از کنار لویی رد شد درحالی که به سمت باغچه فرار میکرد.لویی لباشُ روی هم فشار دادو با خودش فکر کرد چرا زینُ مرد شماره ی یک و دست راستش کرده. اما جوابش واضح بود.
لویی، به عنوان زیباترین انسان نیاز داشت دست راستش کسی باشه که چیزی از زیبایی حضور لویی کم نکنه. با این حال، همزمان زیباییش نباید با ملکه لویی ویلیام تاملینسون رقابت می کرد.
به گریه ی زین برای کمک توجه نکرد و تصمیم گرفت برگرده داخل قصر. همینجوری که خورشید کم کم غروب میکرد، پوست صاف لویی زیر نورش برق میزد.
با قدم های آروم، لویی برگشت داخل قصر.
وقتی وارد سالن اصلی شد، پیشخدمتش سریع بهش خوش آمد گفت.
" خوش اومدین سرورم""ممنون جان، من میرم اتاقِ ' تحسین '. به نیگل بگو تا یه ساعت دیگه شام حاضر باشه. دلم یه اردک شکم پر میخواد."
"البته ملکه ی من"
لویی با شکوه و عظمت به سمت راه پله ی مرمری حرکت کرد و به طبقه ی بالا رفت. بعد به سمت راست رفت و تا آخر سالن قدم زد و دوباره به سمت چپ پیچید.
روی به روی در طلایی ایستاد و کد چهارتایی رو وارد کرد تا در باز شه.
با باز شدن در، لویی وارد شد و عطر سنبل و رز بهش خوش آمد گفت.
کف اتاق تحسین از مرمر سیاه بود و سقفش با عاج کاشی کاری شده بود. و در وسط اتاق، یه لوستر بزرگ کریستالی آویزون بود.
لویی روی تخت سلطنتی طاووس شکلش نشست و تو آینه ی جادوییش نگاه کرد.
" اسیر شده در آینه ی جادویی. ای که از سرزمین های دور آمدی، از بین باد و تاریکی، من تورا احضار میکنم. با من سخن بگو!""دلت می خواد چه چیزی رو بدونی ملکه ی من؟"
" ای آیینه ی جادویی، کی گی ترین آدم روی زمینه؟"
"تو هستی سرورم، تو گی ترین آدمِ روی زمینی."
لویی با خوشحالی از روی تخت بلند شد. و دستی توی موهاش کشید. میدونست اون گی ترین آدم روی زمینه اما شنیدن تاییدش از آینه ی جادویی، همیشه براش هیجان آور بود.
************
هفته ی بعد لویی دوباره به اتاق تحسین برگشت و دوباره از آینه ی جادوییش پرسید.
"ای آینه ی جادویی، کی گی ترین آدم روی زمینه؟""آوازه ی گی بودن تو پیچیده سرورم، اما..."
لویی دستاشُ مشت کرد و دندوناشُ روی هم فشار داد.
"اما چی؟"" من یه یتیم بی سرپرستُ می بینم. لباس های کهنه اش نمیتونن زیباییش رو بپوشونن. افسوس سرورم، اون گی تر از شماست!"
"برای اون افسوس بخور! اسمشو برام پیدا کن"
لویی دستور داد درحالی که صداش از عصبانیت می لرزید." لباش مثل گل سرخ قرمزه. موهاش مثل خورشید می درخشه. و پوستش مثل برف سفیده :
هری بلادی استایلز!"عکس هری تو آینه ظاهر شد و لویی یاد روزی افتاد که یتیم ها رو مورد لطف خودش قرار داد. بخصوص یاد یکی از اونا افتاد. یه پسر با موهای بور و فر، پوست زیبا و لب و چال گونه ی بی نقص.
ظاهرش فریبنده بود اما لویی اون موقع اونُ تهدید نمی دید. با اون لباس هایی که براش بزرگ بود و کفش های سوراخ سوراخ، زیاد گی به نظر نمیرسید.
اما زیبا، چرا.هرچند، هنوز در مقایسه با ملکه لویی چیزی نبود.
جمله ی آینه ی جادویی "اون از تو گی تره" تو گوش لویی اکو شد.
این... این یتیم داشت گی بودن لویی رو سرکوب میکرد.
قلب خالی و یخ زده ی لویی، آروم آروم پر از حسادت شد.لویی به چهره ی بی نقص هری تو آینه نگاه کرد و نقشه های زیادی به ذهنش رسید. و از عمق وجودش شروع به داد زدن کرد.
دستشو به تخت کوبوند و پایین لباس طلاییش رو کشید.
"من همیشه گی ترین آدم روی زمین میمونم!"بعد از این، لویی سعی کرد دوباره خودشُ آروم کنه.
تو آینه به خودش نگاه کرد و یه لبخند شیطانی رو لباش ظاهر شد."خب...مثل اینکه مجبورم هری استایلزُ بکشم!"
لویی شروع به خندیدن کرد و خنده ی شیطانیش تو اتاق پیچید._______________________________
اینم از پارت اول!
کلا فک کنم ۵ تا پارت شه.
سعی میکنم یه روز در میون اپ کنم و یه هفته ای تمومش کنم بره.
اخطار:
تو قسمت های بعد بخاطر نقشه های لویی برای کشتن هری جر می خورید😂😂بوس بای💕
KAMU SEDANG MEMBACA
Magic Mirorr on the Wall [L.S]
Fiksi Penggemarروزی روزگاری ملکه ی زیبایی به اسم لویی ویلیام تاملینسون زندگی میکرد. لویی همیشه گی ترین، زیباترین و پولدارترین در کوییرلند بود. تا اینکه یه روز، آیینه ی جادوییش بهش گفت هری استایلز گی ترین پسره. و اینجوری شد که از حسادت، اون تصمیم گرفت هری استایلز...