part 5 [ season 2 ]

1.1K 207 7
                                    

ترس ها زیادن...

همه می ترسن...

بیشتر آدما وقتی از یه چیزی میترسن و نمی تونن ترسشون رو از بین ببرن، ازش فاصله میگیرن...

تحمل این ترسا خیلی سخته...

ولی...

گاهی یکی پیدا میشه که با وجودش، وجودتو گرم میکنه...

اونقدر گرم که دیگه سرمای هیچ ترسی نمی تونه قلبتو بلرزونه...

___________________________

جونگوک:

دسته گل ارکیده های سفید و بنفش رو به بینی ام نزدیک کردم و عطرشونو نفس کشیدم و وارد کافه شدم...

روز خسته کننده ایی بود اما پیام امروز صبح جیمین حس خوب و انرژی تمام روزم رو تامین کرده بود...

با نگاه دنبالش گشتم و با پیدا نکردنش، کنجکاو به طرفه مینهو رفتم...

-سلام...جیمین هنوز نیومده؟

مینهو: سلام...چرا...تو دفتره...

با تشکر کوتاهی به طرف راه روی کوچیکه انتهای سالن اصلی رفتم...

روبه روی در دفتر ایستادم و دسته گل رو پشت سرم قایم کردم و با لبخند در زدم...

میتونستم تپش قلبم رو حس کنم...

اینکه هر بار برای دیدنش قلبم بی قراری میکرد رو دوست داشتم...

با شنیدن اجازه ی ورودش لبخندم عمیق تر شد و در رو باز کردم...

با دیدن شخصی که تو اتاق روبروی جیمین ایستاده بود، خشکم زد...

با تعجب اسمش رو زمزمه کردم...

-هه را...

هه را: اوه ... کوک...از آخرین دیدارمون خیلی میگذره نه؟...

نگاهم به طرفه جیمین کشیده شد که با اخم کمرنگی به من و هه را نگاه میکرد...

-کی برگشتی؟...

بی اختیار پرسیدم...

کمی عصبی شده بودم...شاید بخاطر پوزخند هه را...شایدم بخاطر اخم جیمین...

هه را: چه استقبال گرمی...

با طعنه گفت و کیفش رو از روی میز برداشت و به طرفه جیمین برگشت...

هه را: راجبه حرفام فکر کن...وقت بخیر...

با لبخند گفت و بی توجه به من به طرفه در رفت و آروم دستم رو که روی دستگیره ی در مونده بود کنار زد و وقتی خواستم حرفی بزنم دستشو روی شونم گذاشت و با صدای آروم تری صحبت کرد...

هه را: باید برم....بعدا باهم صحبت میکنیم...روز بخیر...

بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بیرون رفت...

moon in the galaxy { Completed }Место, где живут истории. Откройте их для себя