"عزیزم!من خونه ام."
با صدای بلند ورود خودم به خونه رو اعلام کردم.به خاطر بوی خوبی که از اشپزخونه میومد به سمت اشپزخونه رفتم ،هیچ کس اونجا نبود بوی ماهی سوخاری و چیپس اونجا رو گرفته بود. کت ام رو با خستگی از تنم در اوردم و انداختم پشت صندلی.دستمو بردم سمت کرواتمو همزمان سمت اتاق خوابمون رفتم.
"عزیزم؟هری؟"در اتاق خوابمون رو باز کردم و سرمو داخل بردم.روی تخت خوابش برده بود و به خاطر شکم بزرگش دست هاش رو اطرافش گذاشته بود.
لبخند کوچیکی زدم و وارد اتاق شدم.
موهای فر بلند و شکلاتیش روی بالش پخش شده بود،لب های صورتی رنگش از هم فاصله گرفته بودن و خر و پف ارومی از بین اونها بیرون میومد.
یه تیشرت سایز بزرگ مشکی رنگ پوشیده بود و رنگ پریده به نظر میرسید.چقدر چهره ی اش خسته بنظر میرسید.مثل من.خسته بودم،دلم یه دوش آب گرم میخواست و گشنه ام بود و ماهی سوخاری و چیپس داشتن صدام میکردن ولی نتونستم جلوی میل خوابیدن کنار هری مقاومت کنم.
پس تنها کاری کردم این بود؛کرواتمو کنار انداختم و شلوار و پیرهنم رو یه جایی روی زمین رها کردم.
به آرومی زیر پتو خزیدم و دستمو دور شکم بزرگش،جایی که دخترمون داشت بزرگ میشد، انداختم و بعد گرد خواب روی صورتم پاشیده شد.****
با شنیدن صدای بسته شدن در از خواب پریدم.هری کنارم نبود و حدس زدم دستشویی یا حموم رفته.با گیجی سرمو چرخوندم و به ساعت کنار تخت نگاه انداختم.ساعت چهار صبح بود.
با نگرانی بلند شدم و سمت در حموم رفتم،هیچ صدای آبی نمیومد خواستم در رو باز کنم که صدای هق هق های هری تو گوشم پیچید.شوک شدم،ناراحت و عصبی اول خواستم در رو باز کنم و برم داخل..ولی دست و پاهام سست شده بود و نتونستم،کنار در زانو زدم."من خوبم دخترم،خوبم.قول میدم.فقط پاپا خسته است،خوب میشم،نگران نباش دخترم .ددی نیست و من فکر میکنم دیگه منو دوست نداره.ولی من مطمئنم تو رو دوست داره.اون داره به سختی کار میکنه که تو همیشه خوشبخت و اروم باشی.
ناراحت نباش ازش باشه؟چون اون آدم بدی نیست.من بهش حق میدم اگه منو نخواد.من دیگه هیچ چیز زیبایی ندارم،چاق و زشت شدم و همیشه حالم بده.فشار خونم همش بالا میره و تنها کاری که توش مهارت پیدا کردم اذیت کردن ددیت هست.از خودم بدم میاد."
بعد صدای دوش آب رو شنیدم.دلم میخواست در رو باز کنم و بغلش کنم، بهش بگم تو زیبایی ترین مخلوقی هست که من تا به حال توی زندگیم دیدم.بهش بگم تو حتی اگه اون دیمپل های ناز،چشمهای کریستالی و لبخند زیبات و اوه همه ی زیبایی روی بدنت رو نداشتی من باز عاشقت بودم چون همه ی زیبایی های تو از قلب مهربون و قشنگت بیرون میاد، بگم اگه تو نباشی این خونه دیگه گرم و روشن نیست،اون تک ستاره ای است که آسمون منو روشن کرده،ولی نشد و نتونستم بگم.انگار که شرمنده بودم، از خودم و همه ی بی توجهی هام.
YOU ARE READING
For Always*one shot*l.s
Short Story[completed] ⚠mpreg " دستم رو میگیری برای همیشه ؟ " لبخند زدم و دستش رو گرفتم" برای همیشه."