به بطری تموم شده ی کنارش نگاه کرد و سرشو به دیوار تکیه داد از سرشب بود که تو همین
وضعیت بود.
نه،اون نشکسته بود حتی حالش از تمام سال های قبل بهتر بود اون برعکس قبل میتونست
لبخند بزنه. اما ته قلبش یه چیزی سنگینی میکرد.
دلیلشو میدونست،میدونست برای چیه، اما میترسید بهش اعتراف کنه. از اون حرفایی که آدم نمیتونه به زبون بیاره چون میترسه لیاقت زدن اون حرفارو نداشته باشه. حرفایی که ناشی از ترسی بود که توی این سال ها تو قلبش رخنه کرده بود. ترس این که اون حرفارو بزنه و زندگیشو از دست بده، از خودش بدش میومد چون یه بزدل احمق بود که با سکوتش فقط قلبش رو سنگین و سنگین تر کرده بود و لب نزده بود اما دیگه بس بود اون تصمیمشو گرفته بود حتی اگه قرار بود دنیا روی بدشو بهش نشون بده اون به روی بد دنیا عادت داشت.
چشماشو بست و سعی کرد اولین روزی که دیده بودتش رو به یاد بیاره.
فلش بک 4 سال پیش
به پسری که توی تخت کناریش بود نگاه کرد هنوز نمیدونست چرا به خاطر یه آپاندیس الان دوروزه بیمارستانه.
بیشتر از پنج ساعت بود که سرشو از توی لپ تابش در نیاورده بود نگاهشو ازش کشید و به دست خودش نگاه کرد با باند بسته شده بود و بدجور تو ذوقش میزد اون میخواست همه چی تموم شه ولی بازم داشت نفس میکشید.آروم خودش رو جمع کرد و دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد و دوباره به درگیری های پسر تخت کناری زل زد.
پسر یه نفس عمیق کشید و سرشو بال اورد و شاید برای اولین بار توی این دو روز باهم چشم تو چشم شدن. پسرکناری که اسمش روی تختش نوشته شده بود "مین یونگی" دوروز پیش به خاطر درد آپاندیسیش اومده بود تو اتاق اون و از اون موقع تاحالا یک کلمه حرف هم بینشون رد و بدل نشده بود. جیمین مطمئن بود که خبرا به گوش همه تو بیمارستان رسیده حتی کسایی که یه روز بود به بیمارستان اومده بودن هم از وضع جیمین خبردار بودن ولی یونگی تنها کسی بود که توی این مدت حتی یه نگاه از روی دلسوزی هم بهش نکرده بود و جیمین از این بابت ممنون بود.
همچنان داشتن به هم نگاه میکردن و مشخص بود که هردو معذبن یونگی نگاهشو قطع کرد و کمی به اطراف نگاه کرد .
سکوت بینشون حالا که به هم توجه کرده بودن خیلی مسخره به نظر میومد. یونگی یه سرفه ی کوچک کرد و ناگهان شروع به حرف زدن کرد.
-شنیدم قبلا کاراموز بودی،میتونی بخونی مگه نه؟
جیمین کارآموز بود؟آره بود ولی اگه به اون وضعت میشد گفت کاراموزی، اون سال ها تمرین رقص و موسیقی کرد تا روی یه استیج واقعی بایسته و تنها استیجی که نصیبش میشد استیج ها کوچک بارها برای جلب توجه اسپانسرا بود. کمپانی برای بدست اوردن سود بیشتر اون رو مثل یه طعمه دست سرمایه گذارای همجنس بازش میداد. دست زدن اون آدما بهش جز تمرینای کارآموزی محسوب میشد؟
یونگی متوجه شد که جیمین به فکر فرورفته اون خبرا رو شنیده بود درواقع وضعیت اون کمپانی مثل بمب همه جا صدا کرده بودو متاسفانه قربانیای اون ماجرا هم شناخته شده بودن. یونگی تمام این مدت سعی میکرد جیمین رو نادیده بگیره تا به پسر سخت نگذره ولی اون لحظه ای که به چشماش نگاه کرد اونقدر اون پسر، تنها به نظر میومد که اونو یاد خودش مینداخت یاد زمانی که اونم به ته راه رسیده بود، همون لحظه ای که که فهمید یک نفرم نیست که اونو حمایت کنه و تیغ رو کشید روی دستش. میدونست پسر کوچیکتر
دلسوزی نمیخواد اون یه نگرانی خالص میخواد حسی که الان یونگی توی وجودش داشت.
نمیدونست چرا ولی نگران جیمین بود، نگران آیندش بود. با صدای آروم جیمین به خودش اومد
-من دیگه نمیخونم
تنها چیزی که یونگی تونست بهش توجه کنه صدای گرم جیمین بود صدایی که وجود یخ زده ی یونگی رو توی یه ثانیه آب کرد. یونگی فقط میخواست بازم حرف زدن پسر رو بشنوه.
میخواست ساعت ها اون صدای شیرین براش حرف بزنه
-چرا؟
جیمین جوابشو نداد فقط زل زد به پتویی که روش بود. میخواست درموردش حرف بزنه و آروم شه میخواست داد بزنه و به کل دنیا بگه اون لعنتیا اذیتم میکردن ، میخواست بگه به ته راه رسیده ولی نمیتونست بگه.
چطور میگفت به خاطر خودخواهی آدمای دیگه الان پاک نیست، الان همه ی اولیناشو از دست داده؟
یونگی به خودش و سوال بی موردش لعنتی فرستاد نمیخواست جیمین رو انقدر آشفته ببینه.
آروم با صدایی که توش آرامش موج میزد گفت
-اذیتت میکردن؟
اولین بار بود که یکی به جای اینکه فقط با دلسوزی بهش نگاه کنه اینو ازش میپرسید. جیمین خیلی صبرکرده بود تا یکی اینو ازش بپرسه این که یکی به جای دلسوزی فقط ازش بخواد حرف بزنه. جیمین گریه نکرده بود تمام این روزها فقط سکوت کرده بود اما این بار صدای پر آرامش یونگی با اون خش کوچکش حتی با اون لحن سردش دلشو گرم کرد بغضش رو شکوند، یه دنیا غمی که توی وجودش بود رو بالا اورد.
شاید تمام این مدت مردم بهش توجه میکردن شاید بهش دلسوزی میکردن و باهاش مهربون بودن اما اینو نمیدونستن، جیمین فقط یه آغوش ساده میخواست که توش غرق شه و تا جا داره گریه کنی و از کل زندگیش گله کنه و داد بزنه که از همه متنفره، همه خشمشو همه ی غمشو بریزه بیرون و کسی چیزی بهش نگه و یونگی کسی بود که اون آغوشو بهش داد و آروم
توی گوشش زمزمه کرد
-هیسس هیونگ اینجاست
YOU ARE READING
His Voice
Short Storyیه وانشات کوتاه از یونمین اولین کارمه واقعا انتظار ندادم کسی بخونه ولی اگه خوندین امیدوارم خوشتون بیاد و نظرتونو حتما بهم بگین