نمیدانست پا در چه سیاهچالیه ای نهانده بود که دربانش کسی جز تاریکی نبود!
... سیاهچاله ای جنس ترس...
تنهایی...
غم...
و تمام انرژی های منفی جهان!
و جیمین با تمام دست و پازدن هایش برای بیرون آمدن از این گرداب بیشتر درونش کشیده میشد و غرق میشد!
انگار که از همان اول جزوی از آن بود.
به پاکت کنار دستش با نفرت خیره شده بود و تمام ذهنش درگیر بود تنها یک جمله بود!
"چرا باز ؟"
بغض لعنتیش پس از مدتی که فکرمیکرد دیگر مهمان گلویش نمیشود اینبار شده بود صاحب خانه اش!!
پاکت را داخل دستش فشرد.
هرثانیه که می گذشت بیشتر دستش را مشت میکرد و پاکت را تا معرض پاره شدن کشیده بود...
با عصبانیت از روی صندلی چوبی که رویش نشسته بود بلند شد و پاکت را داخل سطل اشغال کافه باعصبانیت دورانداخت.
آب دهانش را بازحمت قورت داد که باعث لرزیدن سیب گلوش شد.
و این تنها برای جیمین یک معنی داشت.
"تاریکی....تاریکی....جیمین تاریکی...برگرد تو تاریکی!"
کسی این جمله ها را در ذهن جیمین با بی رحمی می خواند و جیمین را هرثانیه ناتوان تر از قبل میکرد.
شروع به راه رفتن کرد و سخت فکر کرد .
"باید چیکارکنم؟"
میماند یا میرفت؟
پاره میکرد یا طوری به رشته هایی که تاحالا بافته بودند چنگ میزد که هیچ کس به خودش جرات حتی فکرکردن به پاره کردن آن رشته هارا به خودش ندهد؟؟.
نفس سنیگنی کشید و به اسمون روشن شهر خیره شد.
کاملا سردرگم بود که باید چکار میکرد، ولی انگار باید کاری که اصلا دوست نداشت را انجام بدهد! و این یکی دیگر از ته خط های جیمین بود...
شکستن قولش، پاره کردن دانه دانه طناب های رنگین کمانیشان.
"آه...درسته...رنگین کمونی جیمین!"
حالا فهمید که چرا همیشه به طناب های زندگیش لقب رنگ های رنگین کمان رو داده بود!!
به این دلیل نبود که رنگ های افسانه ای بودند!
به این دلیل نبود که رنگ هایش رنگ های جاودانه بودند!
بلکه به خاطر این بود که یک روز ناپدید میشوند و انگار برای جیمین اون روز فرا رسیده بود!
روز ناپدید شدن تمام رشته های افسانه ای زندگیش و دوباره فرورفتن در تنهایی.
جیمین برای _درست_زندگی کردن تلاش های بسیاری کرده بود و اگر چیزهایی را فاکتور بگیریم جیمین زندگی بسیار خوبی داشت.
اما چیزی بین تمام درست های زندگیش نادرست بود.
جیمین کسی را دوست داشت که به او تکیه کند و منبع انرژی او باشد.
دوست داشت یکبار در زندگیش تکیه گاه بودن را تجربه کند. و این اتفاق دقیقا زمانی افتاد که جیمین مین یونگی را دید! خوب به یاد داشت!.... که چطور یونگی یک شب درحالی که مشغول جمع کردن کافه بود، با بدنی زخمی وارد کافه شد و از جیمین درخواست کرد تا جونگ کوک را برایش خبر کند.
با شنیدن صدای زنگ تلفنش از فکر بیرون آمد و تلفنش را از توی جیب کت بلندش دراورد. بدون هیچ نیم نگاهی سریع پاسخ داد. +جیمین؟
با شیدن صدای بم و آرامش بغضش از هرلحظهِ لعنت شده ای بیشتر به گلویش چنگ انداخت و حس میکرد هر لحظه است گلویش پاره شود! فواره بغض های تمام این سال ها بیرون بریزد... و حقیقت جیمین را نشان دهد.
چشم هایش پر شد و با تمام توان جواب داد.
-...یونگی...فکرنکنم برای قرارمون دیرشده باشه....نه؟
+دیر نشده...فقط خواستم بهت زنگ بزنم...حالت خوبه؟ چرا صدات میلرزه؟
با عجز سری تکان داد و لبخند مضطربی زد. انگار که یونگی دقیقا جلورویش بود و نگاهش میکرد. از همان نگاه های خاص. رنگ نگاهی که جیمین در حال، هم برایش جان میداد هم می ترسید!
+چیزی....نه..نشده..احتمالا به خاطر سرماست...یونگی...من باید برم. میبینمت!
تماس را قطع کرد و بدون هیچ قدرتی برروی زانوهایش افتاد.
با عجز تمام شروع کرد به گریه کردن. به مردمی که از کنارش رد میشدن و هرکدام طوری متفاوت نگاهش میکردن اهمیت نمیداد.
نمیخواست و نه میتوانست.
قرار بود خودش و یونگی را بشکند و رابطه شان را به خاکستری تبدیل کنه .
انگار که اصلا وجود نداشته!
کاش فقط کمی... کمی خودخواه بود و برایش مهم نبود.
کاش کمی دیگر میتوانست بماند و به همه بگوید
"برام مهم نیست! من عاشقشم! هراتفاقیم بیافته پیششم"
اما حالا کاملا منظور حرف های جونگ کوک را فهمیده بود!
حرف های که رنگ نگرانی،
ترس و
وحشت میداد. ..
.
.
.
+چی؟؟
-بیا تموم کنیم!
خودش هم نمی فهمید کی و چطور اینگونه سنگدل و بی رحم شده بود.
"چطور....؟"
و تنها در ذهن خسته جیمین یک پاسخ وجود داشت، که بی رحمانه هزاران بار تکرار میشد.
"درسته جیمین تو پسر همون زنی هستی که پسرشو و مردی که بارها میدیدی بهش ابراز علاقه میکردو ترک کرد!! و بهش خیانت کرد. تو پسر همون زنی...همون زن.."
ولی جیمین حتی وقتی اسم کلمه "خیانت" "ترک کردن" یا هرچیز دیگه ای مربوط به تنها شدن را می شنید تمام بدنش از ترس به رعشه می افتاد و حالت تهوع شدیدی میگرفت!
جیمین از روزی که مادرش ترکشان کرده بارها باخودش تکرار میکرد:
" تو حق نداری مثل اون بشی...حق نداری...تو کسی هستی که همیشه پیش ادم های مهم زندگیش میمونه !!!"
ولی از نظر خودش امروز در این لحظه در حال فریاد زدن یک جمله بود!
" آرههههه من پسر همچین زنی بودم و خودمم کاملا مثل اونمممم"
و جیمین به همین دلیل از خودش متنفر بود....از نفس کشیدنش...از زندگی کردنش. اخرین باری که این حس را داشت کیِ بود؟؟ یادش نمی آمد. تنها چیزی که میدانست این بود که با وارد شدن مین یونگی به زندگیش موج بزرگی آمد که تمام قوانینش را شکست و از نو شروع کرد به نوشتن قانون های نانوشتهِ جیمین...
قانون هایی که جیمین فکرنمیکرد یک روز وارد زندگیش بشود!
لب های خشکش رو از هم باز کرد و دوباره با بی رحمی جملاتش رو تکرار کرد.
-مین یونگی...بیا تموم کنیم....همون طور که مثل روز روشنه ما به هیچ جایی نمیرسیم...پس بهتره از این به بعد هم رو نبینیم! یونگی خندید و به حالت آرام خودش برگشت .
و دقیقا ترس جیمین از این لحظه شروع شد!
+بیا تمومش کنیم؟ از حرفت مطمئنی پارک جیمین؟
جیمین دوست داشت داد بزند و هوار بکشد " نه نه نههه من نمیخواممم کسی که میخواد مادر خودتههه موقعیت توئههه من عاشقتممم و هیچ وقت از عاشق بودنت و پرستیدنت دست نمیشکم ولی انگار نمیشه هم تورو داشته باشم هم عشقت رو!"
جیمین لبخند غمگینی زد و سرش را به زیر انداخت .
حس شرمندگی، غم، سرکوفتگی، و تمام حس های منفی جهان در دلش جاخوش کرده بودند ومهمان بغضش شده بودند!
نمی دانست چطوری در برابر تک تک شان مقاومت کند. تنها جملات بعدی یونگی جیمین رو هزاران،هزار برابر شکست و روح جیمین را از تنش بیرون کشید.
+میدونی...جالبیش اینه که خودت قولشو ازم گرفتی و الان داری خودت میشکونیش...ولی....باشه...این من نبودم که شروعش کردم و منم حق تموم کردنش رو به خودت میدم!
یونگی از روی صندلی بلند شد و با لبخند به جیمین گفت:
+مواظب خودت باش...فکرکنم نباید اینو بگم چون بیشتر تحقیر میشم ولی هیچ وقت فراموشت نمیکنم..یعنی نمیتونم!! اگه میشد عالی میشد.
از کنار جیمین گذشت و با صدای در ورودی کافه، جیمین کاملا دنیاش سرد شد .
"تاریکی....تاریکی....جیمین تاریکی"
شونه هایش شروع به لرزیدن کردند و اشک هایش دانه دانه پایین ریختند.
بی صدا اشک ریختن...
"تاریکی....تاریکی....جیمین تاریکی"
و دوباره بازگشت به جلد قبلی پارک جیمین. جیمین فکر میکرد که تا کی مجبور است درپیله پارک جیمین یازده ساله زندانی بشود و حق بیرون اومدن را نداشته باشه! . . .
.
.
.
با دهن بازمانده به برادر مست روبه رویش خیره شده بود و داشت به علامت سوال بزرگ ذهنش فکرمیکرد.
جونگ کوک داشت فکرمیکرد چه اتفاقی باعث شده بود یونگی انقدر عصبانی بشود که بعد از چندسال روبه سوجو آورده بود!
از محدود الکل هایی که بعد از دعوای بزرگ یونگی با مادرش که دیگر نباید همچین الکل ارزانی را بخورد!
ولی حالا یونگی پشت سرهم میخورد و تقریبا 10 بطری را تمام کرده بود.
-آه....هیونگ بسه!!!! ده بطری شد...به خودت اسیب میزنی.
+جونگ کوک.....سر...به...سرم....نزار...حال..ندارم!!
جونگ کوک با دهن باز به برادرش زل زده بود.
-چطوریه که حتی وقتی مستی انقدر عوضی و ترسناکی!! ووییی مو به تنم سیخ شد...ووییی
دست هایش را بر روی بازوهایش می کشید و با صورتش ادا در می اورد تا یونگی از لاکش خارج بشود و حداقل چیزی به جونگ کوک بگوید! ولی مشکل یونگی بزرگ تر از چیزی که جونگ فکرکرمیکرد .
با حرفی که یونگی زد جونگ کوک مکث کرد و همان طور خشکش زد.
+جیمین باهام بهم زد!!
پس از کمی مکث از بهت در آمد و با چشم های گرد پرسید.
-جیمینی هیونگ؟؟؟ جیمینی هیونگ؟؟ مطمئنی خودت نبودی؟؟ اون عمرا همچین کاری کرده بادشه!!
یونگی شات دیگه ای را باضرب خورد و صورتش رو از مزه گس سوجو کمی جمع کرد. و به سوزش معده اش که کوچک ترین دردش محسوب میشود توجهی نکرد.
+حالا که کرده!! همون جیمینی هیونگ عزیزت!
جونگ کوک که به واقعی بودن موضوع پی برد کمی خودش را جلو کشید.
-دقیقا چه چیز کوفتی شده که خواسته باهات بهم بزنه؟؟؟ اون عمرا با کسی دعوا کنه یا...یا....!! اون حتی نمیتونه کسی رو ترک کنه دقیقا چی شدهههه!!
یونگی با عجز سرش را بالا اورد و با چشم های خمار به جونگ کوک خیره شد که از نظر جونگ کوک همین چشم های خمار پر از بغضی بود که شکسته نشده بود.
+اههه ساکت شووو....خیلی سروصدا میکنی...برو از خودش بپرس...هرچی نباشه باتو از همه نزدیک تره! من میرم.
از روی چهارپایه پلاستیکی قرمز رنگ بلند شد و پول تمام 10 بطریی که خورده بود را روی میز گذاشت. دست هایش را داخل جیبش کرد و سریع از دکه فروشی بیرون رفت.
جونگ کوک در حال تصمیم گیری بود که یونگی را تنها بگذارد یانه ولی همان طور که حدس زده بود ،یونگی به راننده چو گفته بود اینجا باشد.
جونگ کوک هم از دکه بیرون آمد و با تردید شماره فرد مورد نظرش را گرفت. از شنیدن دوباره ی صدایش می ترسید ولی فعلا هیچ راه دیگری نداشت!
جیمین مهم تر از مسائل خودش بود.
پس از چند بوق طاقت فرسا پس از پاسخ داده شدن بدون اینکه فرصتی به فرد پشت خط بدهد لب زد:
-هیونگ؟؟ فکرکنم باید بریم پیش جیمین هیونگ....یه قضیه هایی پیش اومده،منم نمیدونم چی شده ولی هرچی هست سریع بلند شو بیا کافه جیمین هیونگ!
سریع تماس را قطع کرد و نفس سنگینی کشید.
"حالا که میخوام ببینمش چه غلطی بکنم؟"
"تا کی ازش فرار کنم؟!"
.
.
.
هردو تمام حرکات جیمین را دنبال میکردند و حتی یک ثانیه را هم از قلم نمی انداختند .
تهیونگ کمی از نوشیدنیش با نی خورد و نگاهش را از جیمین گرفت: +عجیــــــــــــــــــــــبه!! چطوری اخه...این بشرم معلومه حالش بده اصلا به کسی محل نمیده فقط داره با کار خودشو خفه میکنه!
جونگ کوک سری تکون داد و دوباره به جیمین با نگرانی خیره شد .
-به نظرت باید چیکار کنیم؟
+فعلا هیچی!
-یااااا، حالشونو نمی بینی؟ باید یه کاری کنیم!
+باورکن کوک، اگه بخوایم بدون اینکه چیزی بدونیم کاری بکنیم ممکنه همه چیز رو بدتر کنیم. پس بهتره اول همه چی رو بفهمیم بعد!
-مشکل همینجاست! تنها کسی که چیزی میدونه جیمین هیونگ! حتی یونگی هیونگ هم چیزی نمیدونست...
و در دلش زمزمه کرد"و البته فکرکنم منم بدونم! "
تهیونگ آهی کشید و در فکر فرو رفت.
اما کمی طول نکشید که با صدای جیمین رشته افکارش پاره شد.
×تاکی میخواید اینطوری بشینید اینجا؟ بیشوخی دارم میگم اگه میخواید همینطوری اینجا بشینید و به من نگاه کنید بیاید بهم کمک کنید نظرتون چیه؟
جونگ کوک از کلافگی سری تکان داد و با عصبانیت به جیمین نگاه کرد:
-نمیخوای مثل ادم بشینی بگی چی شده هیونگ؟ خوب میدونیم داری تظاهرمیکنی خوبی! حالا هم دقیق بگو چی شده!
جیمین نگاه گیج مانندی به خودش گرفت و با تعجب پرسید.
×چی چیشده؟...
-هیونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ!!!
جیمین با عصبانیت ساختگی به گردن جونگ کوک با مشت کوچیکش ضربه ای زد و دست هایش را داخل پیشبند مشکی اش کرد. -آخخخــــــخ
×گمشید برید بیرون دیگه ! این الافا نشستن اینجا هیچ کاری نمیکنن...زود میرید ها! فهمیدید؟...کاری نکنید گزارش تونو بدم به عنوان مزاحم!
پشتش را به اون دو کرد و با چهره ای گرفته شده ازآن دو دور شد.
+واووو تاحالا این وجهه شو ندیده بودم!!! کی فکرشو میکرد پارک جیمین فرشته همچین وجهه ای داشته باش؟!
جونگ کوک هنوز گنگ به جای خالی جیمین خیره شده بود و داشت فکرمیکرد که کی دوباره این رفتار را از جیمین دیده بود؟! "وقتی که مادرش فوت کرده بود"
این علائم جونگ کوک رو یاد جیمین یازده ساله می انداخت و جونگ کوک اصلا علاقه ای به فکرکردن در مورد ادامه اش نداشت!
افسردگی
خواب آلودگی
پرخاشگری
و حتی گاهی اوقات اختلال در حافظه و مهم تر از همه خودکشی...
که جونگ کوک خداروشکر میکرد جیمین دست به همچین کاری نزده بود!
جونگ کوک بلند شد و به صورت سوالی تهیونگ نگاهی کرد: -
چند لحظه اینجا باش میرم پیشش... زود برمیگردم!
تهیونگ سری تکان داد و جونگ کوک راهشو به سمت رختکن کج کرد.
برای جونگ کوک قرار گرفتن در این موقعیت سخت تر از همه چی بود و نمیدانست دقیقا چگونه در حال دست و پا زدن است!
با رسیدن به درختکن هنگامی که خواست در را باز کند دستش بر روی دستگیره خشک شد.
صدای گریه کردن جیمین را خیلی واضح می شنید و می توانست قسم بخورد جیمین در حال زجر کشیدن بود!
در را آرام کشید و با صدای ارامی صدایش کرد.
جیمین با شنیدن صدای جونگ کوک دستش را روی صورتش گذاشت و با صدای کاملا خش داری نالید:
-لط..لطفا جونگ کوک....بزار تنها باشم...لطفا...
اما جونگ کوک کسی نبود که جیمین را تنها بگذارد!
نه در این زمان...نه هیچ زمان دیگری.
اگر میدانست جیمین از جمله اشخاصی بود که با تنهایی حالش بهتر میشد قطعا تنهایش میگذاشت اما خوب میدانست جیمین با تنهایی آسیب پذیر تر میشود و اصلا دوست نداشت به ادامه اش حتی فکرکند! در را بست و وارد اتاق کوچیک شد.
کنار جیمین روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد.
بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به حرف زدن.
دوست داشت حرف بزند و هم خود و هم جیمین را آرام کند!
نمیدانست شاید هم بدتر کند.
هیچ چیز را نمی دانست.
فقط دوست داشت حرف بزند!
-یادته بهت چی گفتم هیونگ؟! دقیقا اولین بار که یونگی هیونگم رو دیدی؟!
جیمین سرش را کمی بلند کرد و با چشم های لرزان به جونگ کوک خیره شد.
-بهت گفتم اصلا فکرشو نکن فرشته بازی در بیاری و اونو از لاکش خارج کنی، ولش کن، بهش فکرنکن، بهش اهمیت نده، بهت گفتم هم خودت اسیب میبینی هم یونگی هیونگ اما تو گوش نکردی و الان به این نقطه رسیدیم.
دوباره آه بلندی کشید و به سقف سفید اتاقک خیره شد.
-میدونی شاید فکرکنی خودخواهم، ادم بدیم ولی الان نگران تو نیستم! منظورم اینه که هستم درسته ولی یونگی هیونگ...دارم به اون ادم فکرمیکنم چطوری میخواد خودشو راحت کنه! نه میتونه مثل تو گریه کنه! نه با کسی درد و دل کنه و هیچ کاری نمیتونه انجام بده. ولی خب حالا بهم بگو چطوری به این نقطه رسیدیم پارک جیمین؟ باور کن تنها دارم به عنوان یه دوست ازت می پرسم نه به عنوان برادر یونگی. هرچی نباشه من هرکاری هم براش بکنم خودت خوب میدونی اون به حرف کسی جز تو گوش نمیده! جیمین با لب های لرزان به جونگ کوک خیره شده بود و نمیدانست باید چه بگوید.
جونگ کوک که با سکوت جیمین مواجه شد دیگر نتوانست تحمل کند و از نقطه ضعف جیمین استفاده کرد.
درست بود خودش میدانست اخر بی رحمی بوده ولی باید این کار را میکرد تا مطمئن میشد. مطمئن میشد کار کسی که می شناخت بود یانه!
-میدونی حتی نمیدونی چقدر هیونگم رو به خودت وابسته کردی که وقتی ترکش کردی یونگی قدیمی ظاهر شد ودوباره رفت طرفه سوجو! واو وقتی دیدمش داره سوجو میخوره شاخ در اورده بودم و اون تقریبا 10 تا بطری رو خورده بود...و خب الان دارم به این فکرمیکنم چطوری بعد این همه سال دهن به سوجو زد!
جیمین با بهت به جونگ کوک خیره شد و بعد از کمی مکث سر جونگ کوک با صدای خش دارش دادی زد.
+یاااا!! چطوری تونستی بزاری اون همه بخوره وقتی میدونی زخم معده داره! برادرشیو و اینم نمیدونی ؟
-میدونم!! اما به نظرت چیکار میکردم. با صدای بمی بهم زنگ زد که فکرکردم میخواد بکشتم بعد که همدیگه رو دیدیم دیگه نگم با اون نگاه خنثی اش که ادم باهاش کشته میشد ده بطری رو خورد و من نتونستم هیچ کاری بکنم! الانم دارم بهش فکرمیکنم تو چه حالیه!
جیمین با چشم های لرزون به جونگ کوک خیره شده بود. از حالت حرف زدنش معلوم بود که هیچ شوخیی درکار نیست و تمام حرف هایش حقیقت است!
+اوه خدای من!!!
سریع از کنار جونگ کوک بلند شد و کتش را برداشت.
+سوویچ تو بده زود!
-نــــــــوچ..تا نگی چی شده نمیدم.
+جونگ کوک خواهش میکنم!! لطفا...باید مطمئن شم حالش خوبه...یا نه
جونگ کوک پاهایش را دراز کرد و با بیخیالی گفت: -ساری!
+پسره ی بی شعور میگم بده!!!
بازهم قیافه بی خیالِ جونگ کوک جلو رویش بود و واقعا داشت بدبختی را با تک تک سلول های بدنش حس میکرد. در اخر تسلیم شد و با عجز نالید.
+خودت خوب می دونی دلیلش چی بوده جونگ کوک! حالا همین الان اون سوویچ لعنتی رو بهم بده!.
.
.
خب امیدوارم دوست داشته باشید و من رو از نظرات تون دریغ نکنید :)
اگر اشتباه تیپی وجود داره به بزرگی خودتون ببخشید و سعی میکنم در اسرع وقت همه رو زود ویرایش کنم*.*....پارت بعدی به زودی
YOU ARE READING
𝙐𝙣𝙬𝙧𝙞𝙩𝙩𝙚𝙣 𝙍𝙪𝙡𝙚𝙨 ~𝐘𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧 ~[ Completed ]
Romanceچی شد که همه چیز انقدر بهم ریخته شد؟ این فاصله از کجا بین ما در اومد ؟ این دیوار نامرئی کی بین من و تو سبز شد؟ ماه من راهی به من نشون بده تا بتونم از این دیوار نامرئی بالا بیام... بیام و مثل تموم روزهای تاریکمون داخل دستان گرمت خودم رو از این دنیا...