[ در آتش وجودت سوختم...همان گونه ک انتظار نوزاشت را کشیدم...اما من برای تو...همچون سایه ای بودم ک هیچ گاه مرد وجودش را ندیدی...🍃]
آتیش توی شومینه داشت سعی میکرد ک فرار کنه و آوازه ی رقص سایه ها رو روی دیوار راه انداخته بود...
دیوار روبه رو پر بود از پرونده اما شرلوک نه حوصله ای برای نگاه کردن بهشون داشت و نه حتی رمقی...
تمامی حواس کارآگاه متمرکز بود روی مردی ک قدش بیشتر از ۶ اینچ نبود و موهای بلاندش اونو یاد جلوه ی تابش نور از ژرفای اقیانوس می انداخت...
هنوزم...بعد چن هفته میتونست صداش رو بشنوه...
چشماش رو بست...
تنها تاریکی بود و تاریکی...و یع سرمایی در ژرف وجودش...-توی بی احساس ! چطور تونستی اون کارو بکنی ؟! اون برادرش مرده بود ! لازم نبود اون طوری با حرفات حالش رو بدتر کنی !
صدای کوبیده شدن در شرلوک رو از افکارش بیرون کشید...
-جان...؟
آروم زمزمه کرد...اما تنها سکوت ، پاسخ مرگ آلود شرلوک بود...
نفس عمیقی کشید و پاشد...
اتاق جان چند پله بالاتر بود پس به آرومی شروع به بالا رفتن کرد...
در اتاق رو آروم باز کرد...
غبار...
این تنها یادگار جان برای همیشه بود...شرلوک با خودش فک کرد...
ورد بوی خون روی دستاش...
ک هر چقدر میشستشون پاک نمیشدن...
سرش رو به چارچوب در تکیه داد...
دگ نمی تونست ادامه بده..."شرلوک عزیزم...متاسفم اما چیزی هست ک باید چند وقت پیش بهت میگفتم...من..."
YOU ARE READING
Lost on waves
Fanfictionشرلوک و جان با هم رابطه ی عاشقانه عالی داشتن تا اینکه در طول یع پرونده اتفاقی برای جان میافته و...