دو:
خون و پری های برهنه
زمان حال...هری یادش نمیومد. اون یادش نمیومد که چرا برهنه توی حموم نشسته بود درحالی که کبودی های بنفش رنگ بدنش رو پر کرده بود. یا چرا انگشت هاش و گردنش با خون خشک شده پوشیده شده بود. اون سعی کرد بخاطر بیاره که چرا مشت مشت قرص روی زمین پخش شده بود، و چرا یه مقدار هم توی مشت خودش داشت.
هری قطعا نمیدونست چرا اشک هاش توی دهنش با طعم ضعیف الکل قوی که زهر نوشیدنیش بود مخلوط شده بود. یه طعم اهن-مس مانند هم مزه کرد، تازه و هنوز مایع. هری بلافاصله فهمید خونه، اما مایع رو دوباره با زبونش لمس کرد تا مطمئن شه.
اون تعجب کرد که چرا گریم ریپر بالای سرش، اماده برای جمع کردن چیزی که ازش باقی مونده نیست، چون اون لحظه، اون احساس میکرد کاملا پوچه.
پوچ.
سبکی و وزن لذت مصنوعی ازش گرفته شده بود. هوشیاریِ ذهنش داشت دیوونهش میکرد. اینطور نیست که اون نتونه از خودش مراقبت کنه، اون فقط به این حس اصلا عادت نداشت. چون تا جایی که هری یادش میومد، یا تنها چیزی که یادش میومد، این بود که اون تنها نبود.
تنهایی.
اون چیزی بود که هری هیچوقت نداشت، هیچوقت نخواست.
ارتباط کلامی و فیزیکیِ کم همراه با کمبود وابستگیِ احساسی اون رو دیوونه میکرد، اون رو سرگردون و تنها میکرد. هری هر چیزی رو قبول میکرد. یه مشت، یه لگد، یه بوسه، یه بغل، یه مکالمه، یه قلب شکسته، یه گلوله، یه تیر، هرچیزی که فقط بهش فهمونه یکی هست که اونقدر بهش اهمیت بده که یه چیزی بهش بده. که باعث شه یه چیزی رو احساس کنه.
سردی کاشی های بی رنگ حموم پوست برهنهی هری رو میسوزوند.
پوست.
هری سریع بلند شد، شیشهی قهوهای ویسکیش روی زمین افتاد و به هزار تیکه کوچیک تبدیل شد، پاهای رنگ پریدهی مرد قد بلند رو خراش دادن. هرچند گل های رزی رنگ حاصل از خونش داشت ساخته میشد، اون اهمیت نداد. چون این خودش نبود. این خود واقعیش نبود.
ESTÁS LEYENDO
once upon a nightmare- l.s
Fanficیه دیو. یه ناجی. یه پیشگویی. و یه ماجراجویی برای شکستن یه نفرین. Larry Stylinson [Persian Translation] Original story by: @Swanwrites