Shot 1

478 59 23
                                    


بارون نم نم، بدون اینکه کوچکترین صدایی برای شکستن سکوت تولید کنه،به آرومی میبارید...سکوت در اواسط نیمه شب کر کننده تر از هر موقع دیگه ای به نظر میرسید ولی برخلاف انتظار...بالاخره شکسته شد
صدای تیز و گوش خراش ترمز ماشین،توی خیابان خیس پیچید و همراه با قطرات نم نم بارون شبانه،آوازی از تنهایی برای گربه خوند...

به ناخودآگاه گوش های گربه ای با چشمان زرد رنگ که روی دیواری بلند،به آسمون آروم شده زل زده بود تا مطمئن بشه در معرض خیس شدن نیست،تیز شد...

با اون صدای قیژ مانند ترمز،از کنجکاوی روی پاهاش ایستاد تا نگاهش رو به پایین اون دیوار بلند بده و گوش های سرکشش از رو غریزه به سمت صدا چرخید...مردمک چشم های زرد رنگش کوچکتر شد و دم پشمالوی سرکشش کمی چرخید...

با نگاه تیز بینش زیرکانه ماشین مشکی رنگی که کنار سطل زباله و چند پلاستیک بزرگ ترمز زده بود رو زیر نظر گرفت...

ماشین مشکی رنگ،درست زیر پنجه های نرمش متوقف شده بود و سکوتی فضا رو احاطه کرد که فقط کنجکاوی غریزی گربه رو بیشتر از هر زمان دیگه ای قلقلک میداد...

طولی نکشید...تا اینکه جسمی کوچک ازش به بیرون پرتاب بشه و بعد از برخورد بیرحمانش با اون دیوار،نگاه خیره گربه سیاه رو به خودش جذب کنه...

سر گربه سیاه رنگ اینبار برای پیدا کردن پله های آهنی کنار دیوار چرخید...و خیلی زود به سمت اون آهن های زنگ زده حرکت کرد...

ماشین سرعت گرفت و بی توجه به گودال های پرشده از آب،خودش رو تو صفحه خیابون خیس محو کرد...تا گربه بدون تردید حس کنجکاوی خودش رو ارضا کنه...

پله های زنگ زده و سرد کنار دیوار رو تو سریع ترین حالت ممکن طی کرد تا زودتر به اون جسم برسه و ببینه چی تا این حد منفور بوده که صاحبش تصمیم گرفته با حسی لبریز از نفرت توی خیابون پرتابش کنه...

تماس پنجه هاش با زمین همراه با احتیاط بود...ولی چشم های زرد رنگش با سرکشی خالص به دنبال اون جسم درد دیده گشت...

چند قدم با پنجه های نرمش برداشت ولی یک دفعه از حرکت ایستاد...چون کمی جلوتر یک گودال نسبتا بزرگ پر از آب بارون بود و اصلا نمیخواست موهای بدنش به چندش آور ترین حالت ممکن به هم بچسبه...

تیله های زرد رنگ چشماش تاریکی رو نمیتونست کنار بزنه و از این نقطه ای که ایستاده بود،اون جسم مخفی شده بین پلاستیک های بزرگ سیاه رنگی که ازشون قطرات بارون میچکید،رو ببینه ...

به دو طرف خیابون سرک کشید و درست لحظه ای که مطمئن شد هنوز هم تنهاس،با شتاب از روی گودال پرید تا به اون جسم برسه...

پنجه راستش کمی خیس شد...ولی اصلا اهمیت نداد و به سمت پلاستیک ها حرکت کرد...میخواست هرچه زودتر اون جسم پارچه ای مانند رو با دندون های تیزش بیرون بکشه...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 23, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Wet StreetWhere stories live. Discover now