Part 1

815 95 17
                                    

نامجون :
با صدای مهماندار هواپیما که میگفت به مقصد رسیدیم،چشم بند رو از روی چشمم برداشتم و کش و قوسی به بدنم دادم و به گوشیم نگاهی انداختم تا ببینم ساعت چنده....با نشستن هواپیما از جام بلند شدم و به سمت درب خروج هواپیما راه افتادم...
ساکم رو از مسئولین تحویل گرفتم و از همونجا یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه مادری ام رو بهش دادم.. با صدای راننده که خطاب به من حرف میزد چشمام رو باز کردم...راننده:همینجاست؟
به بیرون نگاهی انداختم و سری تکون دادم و بعد از حساب کردن کرایه از ماشین بیرون اومدم و به سمت خونه که اون سمت کوچه بود حرکت کردم...
شانس اوردم چند روز پیش به مامان گفته بودم میخام برگردم سئول و اون هم ادرس رو بهم داد و گفت که اگر شب میرسم کلید رو از زیر درخت سمت راست جلوی درخونه بردارم.مثل اینکه مامان پیشگوِ،چون دقیقا شب رسیدم....چون الان دیروقته نمیتونم بهش زنگ هم بزنم...اومدم برم سمت درختی که طرف راست بود اما یه حسی بهم می گفت که برم سمت درخت چپیه،برای همین رفتم سمت درختی که طرف چپ خونه بود....جلوی درخت رو با دستم کندم تا به کلید برسم...تقریبا ده دقیقه ایی میشد که دنبال کلید میگشتم اما نبود،با خودم غر زدم: حست بیجا کرد گفت برو سمت چپ،لعنتی.... ازجام بلند شدم و دستم رو به خودم کشیدم تا خاکاش بریزه...سمت درخت راستیه رفتم و بعد از یع مین کلید رو پیدا کردم...چمدونم رو دم در گذاشتم و تنها با کوله ام وارد خونه شدم،همه جا تاریک بود...بزور راه پله هارو پیدا کردم و رفتم طبقه بالا تا برم تو یه اتاقی بخابم...با اینکه بینهایت روی تمیزیم حساس بودم اما خستم بود و حوصله اینکه برم دوش بگیرم رو نداشتم...
.توی راه رو ایستاده بودم و خاستم برم داخل اتاقی که ته راه رو بود،اما دوباره همون حس مسخره اومد که برم اتاق سمت اولی...پوفی کشیدم،با وجود اینکه میدونستم بازم یه اتفاقی میوفته اما به سمت اتاق اولی رفتم....اروم در اتاق رو باز کردم و بدون اینکه چراغ رو روشن کنم،لباس و شلوارم رو همونجا د اوردم و فقط یه شلوارک از کوله ام بیرون کشیدم و پوشیدم تا یکمی احساس تمیز بودن بهم دست بده..
به سمت تختی که رو به روم بود رفتم و خودم رو انداختم روش و چشمام رو بستم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم...با حس خفگی که سراغم اومده بود چشمام رو باز کردم که صورت یه پسر رو جلوی چشمام دیدم...اولش گیج بودم اما به خودم که اومدم دیدم پاهاش رو دورم حلقه کرده و دستاش هم دور کمرم انداخته و سفت چسبیدم...خودم رو ازش جدا کردم که باعث شد بیدار بشه...اولش تو شوک بود و با چشمای خمار نگام میکرد،اما بعد از چند ثانیه که به خودش اومد با عصبانیت گفت:تو دیگه کی هستی؟اینجا چیکار میکنی؟
نامجون:اینجا خونه منه،تو توی خونه من چیکار میکنی؟
پسره پوزخندی زد و گفت:هِه،خونه تو؟من بیست و
پنج سال اینجا بزرگ شدم،از کی تاحالا اینجا خونه تو بوده و من نمیدونستم؟
با تعجب گفتم:بیست و پنج سال؟
پسره:اره...
نکنه...نکنه این جینه...اما تا اونجایی که من عکساش رو دیده بودم،همچین قیافه ای نداشت...
جین:هی پسر کجایی؟نگفتی،اینجا چیکار میکنی؟
کمی هول شدم و گفتم:ها...هیچی،اشتباهی اومدم با مامانت کار داشتم!
جین مشکوک نگام کرد که سریع از روی تخت بلند شدم و دویدم بیرون اتاق....همینکه پام رو از اتاق بیرون گذاشتم صدای جیغ یه دختر به گوشم رسید، برگشتم سمت دختره که دیدم یه دستش رو گذاشته روی چشماش اما از لای انگشتاش میدیدم....
دختره:جیـــغ،تو کی هستی؟اینجا چیکار میکنی؟ دزدی اره؟(بعد دستاش رو دوطرفش باز کرد و ادامه داد)ازجات تکون نخور تا برم خاله رو خبر کنم...
و بعد هم با دو از پله ها پایین رفت...نیشخندی بع این دختره ی خنگ زدم و رفتم سمت اتاقی که ته راه رو بود،میخاستم برم دوش بگیرم و بعد هم برم پیش مامان...نزدیک شونزده،هفده سال میشد که ندیدع بودمش و دلم براش حسابی تنگ شده بود...رفتم تو حمومی که تو اتاق بود و بعد از حدود بیست مین بیرون اومدم،اما چون لباسی نداشتم،فقط حوله رو دور پاهام پیچیدم و از حموم بیرون اومدم....همینکه پام رو از حموم بیرون گذاشتم دوباره همون دختره رو دیدم اما ایندفعه اون من رو ندیده بود چون داشت زیر تخت رو میگشت....با صدای بلندی گفتم:هی داری چیکار میکنی؟
دختره ک از صدای بلندم ترسیده بود دوباره جیغ زد و گفت:جیـــغ،تو که دوباره لختی،اصن مگه نگفتم از جات تکون نخور هان؟کی گفت از جات تکون بخوری؟
بعد از تموم شدن حرفش دستم رو گرفت و با خودش کشید بیرون....زودتر از من از اتاق خارج شد و شروع کرد به حرف زدن...
دختره:بیا خاله،دیدی گفتم یکی اومده تو خونه، هی میگی نه توهم زد....
اما مامان نزاشت دختره جملش تموم بشه و پرید وسط حرفش و با چشای اشکی و صدای بغض الود رو به من گفت:تو...تو نامجونی،اره؟(بهم نزدیک شد و ادامه داد)خدای من،چقدر بزرگ شدی!!
لبخندی زدم و به سمتش رفتم و تو آغوشم فشردمش و زمزمه کردم:دلم واست تنگ شده بود...
مامان ازم جدا شد و دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:کی اومدی پسرم؟چرا این همه سال سراغی ازم نگرفتی،هان؟!
دستش رو از روی صورتم برداشتم و بوسه ای روش زدم و گفتم:شرمنده ام مامان،سرم خیلی شلوغ بود.. ولی الان اومدم اینجا که تا اخر عمرم پیشت باش، خوبه؟!!
مامان لبخندی زد و چیزی نگفت ک دوباره صدای دختره بلند شد که با تعجب میگفت:اینجا چه خبره؟ یکی به منم توضیح بده.
مامان با لبخند گفت:ته آرا تو جین و جیمین رو بیدار کن تا بیان پایین بعد برات توضیح میدم..
ته آرا باشه ایی گفت و سریع رفت تو اتاق جین...
نامجون:مامان من برم چمدونم رو از پشت در بردارم، لباسام رو بپوشم دوباره میام پایین.
مامان:باشه عزیزم منتظرتم...
از مامان جدا شدم و به سمت اتاق رفتم....

..........................
سلاممممم 😍
لطفاً حمایت کنید تا بتونم با انرژی ادامه بدم 😙💙

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 27, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

I Love Your LoveWhere stories live. Discover now