Won't let go of you

983 118 18
                                    


You received a text massage from love:
(تهيونگااااا،زود تر بيا،واست يه هديه دارم،منتظرم)
........................................
داشتم دنبال جاي پارك ميگشتم كه يه آمبولانس از كنارم رد شد،
چراهميشه شنيدن صداي آژيرش حس بدي بهم ميده!؟
ماشينو يكم كناركشيدمو ترمز كردم تا رد بشه و با چشام آمبولانسو دنبال كردم كه
جلوي ساختمون شماره ٧ وايساد،
چرا اينقدر دلهره دارم!؟

با ديدنش رو تخت ،همه چي واسم متوقف شد،
به خودم كه امدم داشتم به زور يه نفرو هل ميدادم كه بهتر بتونم چشماي بستشوببينم،
_شما نسبتي باهاش دارين؟
+ها؟ آ آره،من...دوستشم،
_ميتونين همراه ما بياين،
+چرا؟چرا اينجاس؟
_مثل اين كه خودش تماس گرفته و گفته حالش بده،لطفا زود تر
سوارشين،
با دستايي كه از اضطراب ميلرزيدن دستشو گرفتم،ولي گرماي
دستاش مثل هميشه آرومم كرد،
............................................
+يعني چي؟
_نميدونم چرا اينقد اصرار داره كه بهت نگم ولي من ميگم چون نياز به يه مراقب داره و فك نكنم ديگه تنهايي از پسش بر بياد،
ازت ميخوام راضيش كني كه شيمي درمانيو شروع كنه،
+شيمي در مان ني؟
_اون سرطان خون داره!
................................................
دستشو گرفته بودمو داشتم با نگاه كردن به اعضاي صورتش خودمو
سرگرم ميكردم تا گريه نكنم،
دستمو بيشتر فشردو با چشماش چشامو دنبال كردو يه لبخند زد،
_نگران نباش من حالم خوبه،فقط فشارم افتاده بود،
ديگه نتونستم بيشتر از اين جلوي اشكامو بگيرم،
+چرا دروغ ميگي؟
_تهيونگا من...
+فقط شيمي درماني رو شروع كن،
دستشو از آغوش دستم بيرون كشيد و چشماشو از چشام گرفت وسرشو انداخت پايين،
به انگشتاش كه پوستش داشت توسط صاحبش كنده ميشد نگاه ميكردم متوجه قطره اشكي شدم كه افتاد روشون،
_من فقط ميترسم،خيلي ميترسم،من ،من ميخوام ازش فرار كنم،
با ديدن اشكاش و شنيدن صداي لرزونش طاقت نيوردمو جسم خسته و لرزونشو به آغوش گرفتم،
_معذرت ميخوام كه...
+جيمينا الآن فقط بيا همو بغلم كنيم،ها؟
................................................
تقريبا يه ماه شده بود كه هر روز ضعيف تر شدنشو ميديدم،ولي من بايد قوي ميموندم عوض دوتامون ،
_امدي؟
قطره اشكمو از روي گونم پاك كردمو گلاي رز سفيدو با گلاي خشك توي گلدون عوض كردم،
يه لبخند رو لبام كاشتمو برگشتم سمتش، بدن بي جونشو تو آغوشم گرفتم،
+آره،امروز چطور بود؟
ازم جدا شد و در حالي كه به طرف تختش ميرفت گفت:
_مثل هميشه،پر از درد..
جلو تر رفتمو پيشونيشو بوسيدم،ليوان آب پرتغالو سمتش گرفتم،
+از پسش بر ميايم باهم،
ليوانو ازم گرفتو گذاشت رو ميزِ كنار تخت،
_تهيونگا،ميشه بشيني؟
كنارش نشستم،دستامو تو دستاش گرفت و به چشمام نگاه كرد،
_ميخوام بهم قول بدي،
بهم قول بده هيچوقت فراموشم نكني،
+يا جيمينا چرا بايد...
_ميشه فقط قول بدي؟
به چشماي منتظرش نگاه كردم،دلم ميخواست تا هميشه بشينم واون يه جفت سياهي رو نگاه كنم...،
جلوتر رفتمو لبامو به لباش نزديك كردم، آروم زمزمه كردم:
+خيلي دوست دارم،
_منم،
چشاشو بست و فاصله ي كم بين لبامونو از بين برد،
وقتي ازم جداشد برگشت سمت ميز كنار تخت،كشو رو باز كردو
كليد خونشو گذاشت تو دستم،
يه لبخند زد و درحالي كه چشاش ميخنديد گفت:
_به كل فراموش كردم كه هنوز هديتو بهت ندادم،
تو كشو قهوه اي بالاي ميز مطالعم يه جعبه آبي رنگ هست،
بردار بيار اين جا،بازش نكني ها،بايد جلوي خودم بازش
كني،ميخوام واكنشتو وقتي بازش ميكني ببينم،
خنديدمو كليدو گذاشتم تو جيبم،
....................................................
با كنجكاوي جعبه رو نگاه ميكردمو سمت اتاقش ميرفتم،
در اتاقو باز كردم ولي ديدن اتاق خالي،
باعث شد قدماي سريع و لرزونمو رو سمت اتاق پرستارا بردارم كه يكي از پشت آستين پيرهنمو كشيد،
هراسون بر گشتم وديدمش كه داشت نفس نفس ميزد،بغلش كردمو به خودم فشردم،
_كجا بودي؟
ريز خنديد،
_نميتونم يه دستشويي هم برم؟
+ديگه بدون اين كه به من بگي هيچ جا نرو،حتي دستشويي،
بيشتر خنديدو حلقه ي دستشو محكم تر كرد،
_آورديش؟
+ها؟چيرو؟
_جعبه رو..
ازش جدا شدمو جعبه رو بالا آوردم،
دستمو گرفتو كشيدم سمت حياط،رو نيمكت نشوندم و با يه لبخند بهم نگاه كرد،
+بازش كن
تپش قلبم از سر كنجكاوي بالا رفت وقتي جعبه رو باز كردم و دو تاحلقه ي توش رو ديدم نميدونستم چجوري خوشحاليمو ابراز كنم،
_جي..جيمينا،اينا خيلي قشنگن، خيلي،
دستمو تو دستش گرفت و يكي از انگشترارو دستم كرد،
دستشو جلوم گرفت درحالي كه ميخنديد گفت:
+نوبت توعه
دستشو تو دستم گرفتم و انگشت دوس داشتنيشو بين حلقه ي حلقه محصور كردم،
+قول ميدي هميشه كنارم بموني؟
در حالي كه بغض خوشحالي داشت گلومو چنگ مينداخت با صداي لرزون گفتم:
_قول،ولي تو....
اجازه نداد حرفمو كامل كنمو لباشو به لبام رسوند،
دستمو به پشت گردنش رسوندم وبوسمونو عميق تر كردم،
وقتي  گرمي خونو رو لبام احساس كردم
خواستم ازش جدا بشم ولي محكم ترشونه هاي لباسمو گرفت،
آروم لباشو از لبام جدا كردو پيشونيشو به پيشونيم چسبوند،در حالي كه صداش از درد ميلرزيد،با صداي ضعيفي گفت:
_معذرت ميخوام كه... نميتونم قول بدم،
آروم از خودم جداش كردم تا صورتشو ببينم ولي ديدن چشماي نيمه بازش و لبايي كه از درد بين دندوناش گرفتار بود بغضم رو شكست،
در حالي كه اشكام ديدمو تار كرده بود جسم ضعيفشو به آغوش گرفتمو با قدماي لرزون به سمت ساختمون بيمارستان دوييدم،نفساش كه به گردنم ميخورد كم كم كوتاه تر و گره دستاش
پشت گردنم شل ترميشد،
وقتي از خودم جداش كردم كه بذارمش روي تخت چشماي بستشوديدم ،كاش زمان همون لحظه همون جا بين بوسمون متوقف ميشد،چطور ميتونستم نداشتن صاحب اون آرمشو گرميو كنار خودم تحمل كنم؟ كاش ميتونستم تا ابد براي خودم نگهش دارم،كاش...
ولي اون چشما ديگه باز نشدن كه بيشتر بپرستمشون، تو اون دستا ديگه گرمي نموند كه دل غرق طوفانمو آروم كنه،اما اونا موندن،
همه ي خاطراتش،پيراهناش،عطرش،انگشترش،عشقش....
و قولم ، تا همه ي اون چيزايي كه ازش موندرو تا ابد كنار خودم نگه دارم...،

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 27, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

I won't let goWhere stories live. Discover now