نگاهم رو به کفشهام دوخته بودم...
خاک های جلو پام رو کنار میزدم...
دوست داشتم اونقدر خاک ها رو کنار بزنم تا برای خودم هم یک قبر درست بشه و برم تو دل زمین...
اون جا شاید آرامش بیشتری نسبت به اینجا داشته باشم...!
باورم نمیشد...
سرنوشتم با یه اتفاق کوچیک عوض شد...
یه عو/ضی نامرد کلاه بابام رو براشت و ورشکست شد...
بعد خودش سکته کرد و رفت و من و مامانم رو با باری از مشکلات تنها گذاشت...
دقیقا 3 ماه از این ماجرا میگذره...
مامانم هرکاری تونست کرد و پول طلبکارا رو داد...
اما خودش هم دیروز یه حمله قلبی بهش دست داد ورفت پیش بابام...
و من موندم و یه گوشی تو جیبم و یه دست لباس تویه تنم و چند دلار ته جیبم...
با صدای عمم به خودم اومدم:
عزیزم...؟مراسم تموم شد!الان کجا میخوای بری؟!دوست داری بیای پیش ما؟!!
هه...همین یه کارم اومده...
گفتم:
نه...ممنون...میرم پیش دوستم...یه خونهداره خودش تنها میشینه میرم پیشش...
دروغ گفتم...من چه دوستی دارم که خونه داشته باشه؟!!
گفت:
مطمئنی؟اگه میخوای جان رو میفرستم یه مدت بره یه خونه دیگه تا تو راحت باشی؟!
گفتم:
نه ممنونم!من برم
-باشه...برو عزیزم مواظب خودت باش...چیزی خواستی زنگ بزن بهم!
-چشم...
جان پسر عمم بود...یه پسر ه/ی/ز و چ/ش/م چرون عو/ضی...
برای همین سعی میکردم زیاد به خانواده عمم نزدیک نشم...
همینطور که از در خروجی قبرستان بیرون اومدم نگاهم به سمت تلفن همگانی افتاد...
ناگهان یاد یکی از دوستانم افتادم که وضعش بدتر از من نبود...بهتر از من هم نبود...
البته خوب بود که یه کاری داشت...
بعد از مرگ پدرم بهم گفته بود که اگر به کار احتیاج داشتم بهش خبر بدم...
سریع رفتم دم تلفن همگانی و شمارش رو گرفتم...بعد از 2 تا بوق خوردن سریع جواب داد...
-الو؟سلام...
-سلام...شما؟
-من اُبی هستم...
-آها!خوبی عزیزم؟چه خبرا؟واقعا برای مرگ مادرت متاسفم...
YOU ARE READING
he is a vampire
Fanfictionمن ابی هستم...همه چیز از رفتن من به یه خونه برای کار شروع شد...