Part 5

4.4K 998 241
                                    

تهیونگ

توی حیاط بزرگ بیمارستان یه جای دنج و خلوت پشت درختای چنار پیدا کرده بودم. این چند روز ، بعد از انجام آزمایشات و عکس برداریایی که قبل از عمل لازم بود به اونجا پناه میاوردم.

قبل ازینکه خدمتکارم یوجین متوجهم بشه از اتاق خارج شدم.

توی راه نگاه بقیه رو روی خودم حس میکردم.جمعی از پیرمردها یک گوشه ی سالن نشسته بودن و شطرنج بازی میکردن. حس میکردم تموم اون قهقهه هاشون بخاطر منه. موضوع تموم پچ پچای زن های میانسال صورت زشتیه که پشت این ماسک مسخره پنهان کردم. از اتاقم تا حیاط دو سه دقیقه بیشتر راه نبود ولی برای من یک عمر طول کشید تا بالاخره به مکان امنم برسم.

ولی چیزی بدتر از این نبود که اون پسر لجباز رو روی نیمکت محبوبم در حالی که بلند بلند با خودش حرف میزد میدیدم. با صدای خرد شدن شاخه ی درختی زیر پام ساکت شد.

-کی اونجاست؟

تصمیم گرفتم بی سر و صدا برگردم ولی با شنیدن صدای دوبارش ایستادم.

-این نامردیه که نمیگی کی هستی!

کلافه گفتم:

-تهیونگ! کیم تهیونگ!

نیشخندی که روی صورتش نشست رو به وضوح دیدم.

-اوه نیکولاس کیج!

اخمی کردم. این دیگه چه لقب مسخره ای بود؟

- صدات شبیه نیکولاس کیجه! فیلم "ترک لاس وگاس" رو باید دیده باشی. چند سال پیش بعنوان خوش صدا ترین بازیگر مرد شناخته شد!

پوزخند صداداری زدم.

-مگه کورا هم میتونن فیلم ببینن؟

خنده ی کوتاهش متعجبم کرد.

-من ک همه ی عمرم کور نبودم! بیا اینجا بشین.

به کنار خودش روی نیمکت اشاره کرد.

باید تا تایم بعد ناهار و ملاقات همینجا ول میچرخیدم تا شلوغی سالن ها کمتر بشه. بطرفش رفتم و کنارش نشستم و کلافه ماسکمو درآوردم تا پوستم نفس بکشه.

-اون حرفی که اونموقع درمورد ماه و ستاره ها زدی چی بود؟ یادم رفته ولی فکر کنم برای کتابم لازمش داشتم.

ابرویی بالا انداختم. فکر نمیکردم به این زودی فراموشش کنه. بی حوصله به دروغ گفتم:

-یادم نمیاد.

سرش رو نا امید پایین انداخت.

-فکرشو میکردم. این دارو های خواب آور و مسکن حافظه هامونو نابود میکنه. ولی چه میشه کرد مجبوریم بخوریم تا روزمون رو بدون درد تموم کنیم.

بهش خیره شدم. کنجکاو بودم مشکلش رو بدونم. کسی رو بخاطر نابیناییش بستری میکنن؟ مسکن و خواب آور؟ چرا بهشون نیاز داشت؟

Blind Guy [Vkook|Yoonmin]Where stories live. Discover now