" اه! اوه! چا-اه....ممم!"، کسی جیغ کشید.
با ان صدا چشم های جونگده باز شد و سریعا به حالت نشسته در امد. کل بدنش منقبض و
آماده ی مبارزه بود. اگه مجبور بود البته.
" گاد! چا- نیول! اوه خد...ب-باید – اه! ساکت باشیم!" شنید صدایی ناله کرد و به محض شناسایی صدای بکهیون از خجالت سرخ شد. سرخیِ صورتش با شنیدن صدای شهوت انگیز دیگری، و خیلی بلندتر، از ان پسر، خیلی بیشتر شد.
خدایا...بکهیون واقعا شرم و حیا نداشت. اخه کی با دوست پسرش مشغول سکس میشه، وقتی دوست صمیمیش درست اتاق بقلیه؟ و کی دلش میخواد صدای به فاک رفتن تا مرز دیوانگی دوست صمیمیش رو بشنوه؟
با حس ریلکس شدن بدنش آهی کشید.
خب، حداقل مجبور نبود مبارزه کنه یا یه همچین چیزی. اما حداقل دعوا کردن کمتر خجالت اور بود. جونگده با تلاش برای به ارامی عوض کردن لباس هاش و تا کردن پتو ها بدون ایجاد هیچ صدایی، با ناامیدی نالید.
نکه با وجود اون همه ناله، لعنت فرستادن و جیغ کشیدن چیزی میشنیدن. و شاید حتی شکاندن تخت بکهیون.
ولی، خدایا، چقدر خجالت اور بود.
کفش هاش و جاکتش رو پوشید و حس میکرد جرمی مرتکب شده. و ان صداهای بیش از حد بلند و مبتذل اصلا کمکی نمیکردند.
" حتما باید دوست های جدید پیدا کنم. و یه کار جدید. و یه اپارتمان جدید." با خودش زمزمه کرد.
با قرمز شدن هرچه بیشتر گونه هاش دستی به صورتش کشید.
جونگده با عجله خارج شد و با بستن در، نفس عمیقی کشید، چون تمام مدت نفسش را حبس کرده بود. همان موقع بویی قوی به مشامش رسید و چشم هاش گشاد شد.
اوه...
خب این کاملا اینو توضیح میده.
بکهیون وارد هیت شده بود...
اما...چجوری نتونسته بود دیروز اینو استشمام کنه؟
" تعجبی نداره وقتی دیروز ازش پرسیدم میتونم خونش بمونم، عصبی و مردد بود." نالید و از مجتع اپارتمانی خارج شد.
علنایک ساعت زانو زده به پسر بزرگتر التماس میکرد، تا بالاخره قبول کرده بود. امگا دوباره اه کشید.
چجوری زندگیش انقدر آشفته شده بود؟
پسر شقیقه هاش رو ماساژ میداد تا از سردردش کم کنه و ساعت رو چک کرد.11:30 صبح. واو. تقریبا چهارده ساعت خوابیده بود و هنوز مثل سگ خسته بود. خوشبختانه خانه ی بکهیون فقط سی دقیقه با خانه اش فاصله داشت، و نمیخواست که با مترو بره،
اما میتونست. اما تصمیم گرفت پیاده بره تا کمی هوای تازه بخوره. اینجوری بدنش کمی گرم میشد و شاید سردردش اروم میشد.
ولی هیچکدام از انها اتفاق نیافتاد. دست و پاش و سرش هنوز هم درد میکرد. حتی شاید بدتر شده بود. یا حداقل همچین حسی داشت، وقتی خودشو انداخت روی تختش.
جونگده چشم هاش رو بست. از حس سرما و نرمی ملحفه هاش با هوای گرم اطرافش لذت میبرد. علنا مثل بهشت بود. روی تختش دراز کشید و بالاخره توانست خواب همراه با سکوتی شیرین که خیلی دلتنگش بود رو بدست بیاره.حس میکرد زمان به عقب برگشته. به زمانی که همسایه ی عوضیش به اینجا نقل مکان نکرده بود. فقط فکر اون یارو سردردش رو شدید تر کرد و نالید. اگه میخواست خواب ارومی داشته باشه، باید از شرشون راحت میشد.
پس بدن سنگینش رو بلند کرد و قبل از اینکه وارد اشپزخانه بشه، لباس هاشو با شلوار ورزشی خاکستری رنگی گشاد و بلوز ابی رنگی تعویض کرد.
با دستور مخصوص مادرش برای خودش چایی دم کرد و سپس پتوی نرمشو پیچید دور خودش. مبایلش رو برای پیام های جدید، و سپس مک بوکش رو برای ایمیل هاش چک کرد.
هیچی.
اهی کشید و چند جرعه از چاییش نوشید، نتفلیکس رو باز کرد تا قسمت بعدی درامای محبوبش رو نگاه کنه. همراه با ان چند سایت رو گشت، تا ببینه چه اپارتمان هایی موجود بود و اینکه اصلا میتونست یکی جدید بگیره یا نه.
اما نتیجه تعجب برانگیز بود. تقریبا همه ی اپارتمان ها خیلی گرون بودند، حتی کوچکتر ها، یا خیلی از محل کار و دانشگاهش دور بودند. لب هاشو اویزان کرد. خب پس این علنا یعنی یا باید با رفتارهای بی رحمانه ی همسایه اش کنار میامد یا باید تو خیابون زندگی میکرد.
یا میتونست بکشتش.
ولی زندان رفتن واسه همچین بچه ای اصلا خوشایند نبود.
پس گزینه ی شماره ی یک رو انتخاب کرد.
خب، امسال قرار بود حسابی فاکی باشه.
خودش هم قرار بود حسابی به فاک بره.
" چته رفیق؟ امروز تازه روز اول دانشگاس و تو عصبانی ای. چی شده؟ " چانیول گفت،" فک کردم واقعا مشتاقش بودی" اضاف کرد و جونگده هوف عصبی ای کشید.
چون، چرا، واقعا مشتاق بود دانشگاه رو ببینه یاحداقل قبلا این حسو داشت. مشتاقش بود تا اینکه چهار هفته پیش مینسوک سر و کلش پیدا شد.
و همه چیز و به هم ریخت. از خودش پرسید، که ایا میتونست امسال رو بدون هیچ اسیب ذهنی و فیزیکی ای تموم کنه.
" آخ! یا!"، فریاد کشید، چانیول پهلوش رو نیشگون گرفته بود. و از افکارش بیرون کشیدش. چشم غره ای به پسر بلندتر رفت، ولی چانیول توجه ای نکرد.
" جوابمو میدی یا نه؟" در عوض پرسید و عکس العمل جونگده رو تحت نظر گرفت. قبل از اینکه جواب سوال رو بده، جونگده با اوقات تلخی اه کشید و خیلی کیوت لب هاشو به هم فشرد.
" همش زیر سرِ همسایه ی جدیدم و پارتی هاشه."
" اها! اون! مگه آلفا نیست؟" چانیول با احتیاط پرسید و جونگده بهش اخم کرد، " اصا چجوری اینو-"
" بکهیون. گفت سرکار شبیه جنازه ها بودی و مدام راجبه همسایت غرغر میکردی. حتی گفت اومد محل کارتو باهات لاس زد."
" بعله" جونگده تقریبا غرید، و چانیول با نگاه متعجب گرگ های اطرافش کمی بخود پیچید. اما اهمیتی نمیداد.
" اره. بخاطر اینه که انقدر عصبانیم." با لحنی تلخ تکرار کرد. " فقط با فک کردن به اون یارو دلم پیچ میده و میخوام بالا بیارم. اینکه یه آلفاس موقعیتو بدتر میکنه. مثل بقیه اس. یه عوضی احمق.
بلانسبت تو، چانیول، ولی نظرم راجبه آلفاهارو میدونی." به اخر جمله اش اینو اضاف کرد، از انجایی که او مثل بقیه ی آلفاها نبود، نمیخواست چانیول رو ناراحت کنه.
اما چانیول با بی اعتنایی با یه " اوکیه" بیخیال شد، و یک لبخند گرم و فهمیده به جونگده زد، و جونگده با رسیدن به سالن اجتماعات با کمرویی لبخند رو برگردوند.
وقتی وارد اتاق شدند، دنبال صندلی های مناسب گشتند و دوتا در ردیف دوم رو انتخاب کردند. هنوز زود بود و دانش اموزهایی زیادی داخل ساختمان نبودند پس پسرها به صحبت کردن ادامه دادند.
DU LIEST GERADE
F*cking Alphas/persian translation
Fanfictionخلاصــــه: جونگده امـگایی که هیچ دل خوشی از آلفاها نداره و تـظاهر به بتا بودن مـیکنه، با همسـایهی پر سر و صداش مـینسوک، که از شانـس کجش یه آلفاس، آشنا مـیشه. رابطـهای که از یک کشـش ساده شروع و با برملا شـدن رازهایی قدیمی به چالـش کشیده میشه. رابط...