با شنیدن صداهای آرامی که می شنید، اخم بامزه ای کرد و آب دهانش را پایین داد.
فکرمیکرد دقیقا کجاست و چرا خوابیده است؟! قطعا تخت خودش نبود!
چون هیچ وقت تختش را انقدر بزرگ نمیدانست که خودش را کاملا بر رویش پهن کند. بعد از کمی آنالیز کردن موقعیتش جرقه ای در سرش زده شد.
'یونگی!'
سریع چشمانش را باز کرد وحشت زده از تخت پایین پرید.
به ملحفه ای که به پایش گیر کرده بود و باعث میشد بلنگد توجهی کرد و لنگ لنگان خودش را به پذیرایی رساند.
با دیدن قامت یونگی در آشپزخانه نفس عمیقی کشید و سریع بر روی زمینِ سرامیکی نشست و با چشم های دلتنگش به پشت مردش خیره شده بود. یونگی با شنیدن صدایی سر از ماهیتابه برداشت و به پشتش خیره شد. با دیدن جیمین لبخند بزرگی زد.
+بیدار شدی؟
زیر گاز را کاملا خاموش کرد و از آشپزخانه بیرون آمد.
به کنار جیمین رسید و جیمین را پرنسس گونه بلند کرد.
جیمین باورش نمیشد چطور شده که مین یونگی سابق دوباره بازگشته و نمیخواست هم بداند!
فعلا همین موضوع برایش کافی بود که بدن معتادش کنار یونگی است ودر هوایی که او درش است نفس میکشد! یونگی بر روی کاناپه نشست و با لبخند به چهره جیمین زل زد.
-یون-یونگی...؟
با لذت از شنیده شدن اسمش از آن لب های گوشتی لبخندش بزرگتر شد و پیشانی اش رابه پیشانی جیمین تکیه داد.
+جانم؟!
جیمین تنها با آن لمس کوچک زیر لب آه کوچکی کشید و خودش رو بیشتر به یونگی چسپاند.
-چرا....؟
+چرا چی؟!
جیمین از بیاد آوردن ثانیه به ثانیه آن لحظات و حرف هایی که به یونگی زده بود متنفر بود و اصلا نمیخواست بیادشان بیاورد! یونگی با دیدن منقبض شدن جیمین موضوع رافهمید و لبخند تلخی زد. دستش را زیر چانه جیمین گذاشت و سرش را بلند کرد.
با بلند کردن سرش با لب های یونگی تنها چند سانت فاصله داشت و این حس شیرین را خیلی دوست داشت.
+جیمین....عزیزم حتی اگر تموم کائناتم بگن ولت کنم....ولت نمیکنم.....دیگه هیچ وقت اشتباه گذشته مو تکرار نمیکنم هیچ وقت!حتی اگر خودت بخوای!
با اتمام حرفش مجالی به جیمین نداد و سریع لب های گرسنه اش را به آن دو جفتی که همچون کیکی پف کرده اورا وسوسه میکردند رساند.
چنان معتادی بود که پس از مدت ها هیروئینش را پیده کرده بود وحال از آن لذت نمیدانست چیکار کند!
جیمین حلقه دستانش را دور گردن یونگی محکم تر کرد و خودش رو کمی بالا کشید.
بر روی ران های یونگی نشست و با لذت بوسه ای بر لب پایین یونگی زد.
نمیتوانست این حس خوب را رهاکند ولی میدانست تنها کمی دیگر میتوانند این حالت را نگه دارند!
"لعنت به این نفش کشیدن!
نمیخوام نفس بکشم....
تا وقتی یونگی هست به هیچ هوای فیزیکی نیاز ندارم!
نمیخوام....
نمیخوام از این لب ها و اون طمع شیرین شون جدا شم...
نمیخوام!!!!"
یونگی با نفس کم آوردنش سریع بوسه آخر را به لب پایینی جیمین زد و آرام لب های خوش حالتش را ول کرد.
اصلا دوست نداشت مجنونش حتی کمی هم درد بکشد!
با این حرکت جیمین ناله ای به نشانه اعتراض کرد؛ همچون کودکی که انگار اسباب بازی محبوش را از دستش گرفتند! یونگی ریز خندید و نفس عمیقی کشید.
+ببین کی اینجا از همه بی طاقت تره!
جیمین تیز نگاهش کرد و نیشخندی زد.
-خفه شو مین یونگی!
ESTÁS LEYENDO
𝙐𝙣𝙬𝙧𝙞𝙩𝙩𝙚𝙣 𝙍𝙪𝙡𝙚𝙨 ~𝐘𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧 ~[ Completed ]
Romanceچی شد که همه چیز انقدر بهم ریخته شد؟ این فاصله از کجا بین ما در اومد ؟ این دیوار نامرئی کی بین من و تو سبز شد؟ ماه من راهی به من نشون بده تا بتونم از این دیوار نامرئی بالا بیام... بیام و مثل تموم روزهای تاریکمون داخل دستان گرمت خودم رو از این دنیا...