part 2

561 82 17
                                    

چشماشو به ارومی باز کرد و به ساعت روبه روش خیره شده بود.  ساعت نزدیکای 1  شب بود.

"لعنتی!" 

دیرش شده بود. سریع از جاش بلند شد و لباساشو تنش‌کرد. سوییچ رو از‌ روی میز‌برداشت و حرکت کرد. قبل‌از اینکه  از خونه خارج شه یادش‌ افتاد که‌باید داروهای مامانشو بده.
وارد اتاق شد و به ارومی‌صداش زد.

"مامان، پاشو؛ 8 ساعت شده وقت داروهاته."

انه به ارومی چشماشو باز کرد و هری و کنار خودش دید.

"س...ساعت چنده؟ دیرت که نشده؟"

"نه خیلی مامان. بیا قرصتو بخور من برم."

بعد از اینکه هری خیالش از انه راحت شد بلند شدو حرکت کرد.
سوار‌ماشین شدو استارت زد.مثل اینکه  امشب اصلا شانس داره.
"لنتی،‌چه مرگته؟ روشن شو."

3 بار پشت هم استارت زد. در اخر اعصابش بهم ریخت و مشت محکمی‌ به فرمون زد. سعی کرد ارامش خودشو حفظ کنه. نفس عمیقی کشید و دوباره استارت زد.

"روشن شد!"  

از این اتفاق خوشحال شدو سریع به سمت محل کارش حرکت کرد‌. شب بود و خیابون ها خلوت بودن. بعد از حدود نیم ساعت به محل کارش رسید. دست کرد تو جیبش تا کلیدارو برداره. اما پیدا نکرد.

یکم که فکر کرد یادش افتاد که کلیدا دست لیام. چند بار به درشیشه ای زد تا لیام در رو باز کنه. بعد از‌چند ثانیه لیام با اخم و تخم اومد و در و نرده هارو باز کرد.

"متاسفم که دیر کردم." 

  "چی بگم بهت اخه؟ عیب نداره حالا."

"خواب موندم. بعدش ماشین داشت بازی در میاورد."

"چش شده بود؟"  

"روشن نمیشد."  

"خیلی خب من میرم بخوابم توام خواستی بگیر بخواب."

"اها اون وقت عمت نگهبانی اینجارو میکنه؟"

"هری، عاقل باش. اخه یه موزه ی‌مزخرف چه نیازی به نگهبانی داره؟"

"اگه نیازی نبود من و تو الان اینجا نبودیم."

"باشه باشع تو بیدار باش من میخوابم.فعلا."

لیام بی توجه به هری و رفت یه گوشه روی صندلی خوابید. هری به ساعت مچیش نگاه کرد. ساعت 2 بود. 5 ساعت دیگه باید اینجا‌میموند.

نمیدونست چه دردیه که اخرای شب غم میومد سراغش و دست به یقه‌ اش میشد و خفه اش میکرد.
از خودش نفرت داشت. دلش میخواست این راز بزرگی که تو دلش داشت رو به یکی بگه. و اون شخص‌ اونو ترد نکنه.

اما از اینکه دیگران اون رو ترد کنن میترسید و به هیچکس نمیگفت.
اما تا کی میخواست که این راز به این بزرگی رو پیش خودش نگه‌داره؟
..................
میشه ووت و کامنت بزارین:)
Love sarah❤

kraken   《 By: Sarah.Styles ~  [ Z.S ] 》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora