part 4

440 77 17
                                    

به دست و صورتش ابی‌ زد و از اتاق‌خارج شد. به سمت اشپز خونه رفت و انه رو درحال چیدن میز ناهار مشاهده کرد.

"سلام مامان."

    "بیدار شدی؟ داشتم میومدم برای ناهار صدات کنم. خوب خوابیدی؟"

"اره خوب بود. خب چخبر؟"

"عا هری، خواب بودی سوزان اومد."

"چی؟" 

  "سوزان، یادت رفته؟"

"اوه، نه البته که نه فقط یکم شوکه شدم."

"اره اومد یه سر‌نشست و رفت. خیلی اصرار کردم که بیدارت کنم اما‌نزاشت."

"ای بابا ، چیکار داشت حالا."

"هیچی، میخواست بهت سر بزنه. گفت یه موقع ی دیگه که سرش خلوت شد دوباره میاد."

"اها ینی چند ماه دیگه. دلم واسش میسوزه خیلی کار میکنه و زحمت میکشه. درست برعکس من."

"یه بار دیگه این حرفو تکرار کنی باهات برخورد‌شدیدی میکنم."

از این حرف انه خندش گرفت. از جاش بلند شد و رفت انه رو بوسید. هرچقدر هم که سنش بالا میرف اون عاشق مامانش بود.

بعد از‌ ناهار از خونه میزنه بیرون. درسته از جمع فراری بود اما این دلیل نمیشد که خودشو توی خونه حبس کنه. لباساشو پوشید و حرکت کرد. ماشینو روشن کرد؛ خواست حرکت کنه که یهو لویی جلو سر راهش سبز شد.

"لعنتی! همینو کم داشتم."
لویی  با اخم بزرگی که روی صورتش داشت به هری خیره شده. تمام تلاش هری این بود که خودش و بیخیال نشون بده و خب‌ موفق هم شد‌. اینو از قرمز شدن صورت لویی فهمید. لویی با خشم سوار ماشین شد.

"راه بیوفت." 

  "کجا؟" 

  "همون جایی که میخواستی بری."

"من جایی نمیرفتم."

لویی که انگار‌ تا اون لحظه تمام تلاششو کرده بود ارامش خودش‌رو حفظ کنه‌از کوره در میره و سر هری داد میزنه.

"بس کن هری بس‌کن. چه مرگته تو؟ هان؟ چرا ادای ادمای بیخیال رو در میاری؟"

همون طور که لویی داشت سر هری داد و بیداد میکرد ، هری از موقعیت سو استفاده کرد و سریع گازشو گرفت و رفت.

"که چی؟ الان مثلا از جمع فراری میکنی، جواب تلفن هاتو نمیدی و ساکت تر از قبل‌ شدی فک میکنی‌ خیلی باحالی اره؟"

هری بدون توجه به لویی ماشین و نگه میداره و از ماشین پیاده میشه.

"اشتباه فک کردی هری تو ادم باحالی بنظر نمیایی بلکه یه تیکه گه هستی که فک میکنی خیلی خاصی."

هری نتونست اون همه تحقیرو تحمل کنه، نتونست خودشو به بیخیالی بزنه و دراخرمثل یه بمب منفجر شد.

"اره لویی میدونی من ادم گهی هستم، من احمق. اصلا..‌اصلا هرچی که تو بگی خوبه؟ فقط دست از سر من بردار لویی. فقط دست از سرم بردار!"

جمله ی اخرشو با اروم ترین شکل ممکن گفت و همونجا روی زمین نشست. همیشه وقتی که احساس خفه گی میکرد و میخواست هوا بخوره میومد اینجا؛ خارج از شهر و بالای ی تپه ی کوچیک. اینجا بهش ارامش میده و حس خوبی از محیط اطراف دریافت میکنه.

لویی به ارومی اومد کنارش نشست.

"هری، مث ادم بیا بگوچته؟ شاید بتونم کمکت کنم."

"مهم نیس." 

  "ای مرگ!  اره مهم نیستش که تو اینطوری افسرده شدی."

"من افسرده نشدم. لویی راس میگم، چیز مهمی نیست. من... ینی خب.. ببین... ‌."

"میدونم یه چیزی شده و نمیخوای بگی. اوکی نگو مهم نیست ولی اگه کمکی از دست من برمیاد بهم بگو."

لویی تنها کسی بود که تو هر شرایطی هری رو تنها نمیزاشت و کمکش میکرد. درست مثل یه فرشته واسه ی هری بود اما خب بعضی وقتا هم لویی وحشتناک میشد.  هری به لویی  نگاه کرد و یه لبخند زد‌. اما‌ اون یه لبخند عادی نبود. تو اون لبخند پر بود از درد، پر از ترس، پر از ناراحتی و پر از کلمات و جملاتی که هری قادر‌به گفتن اونا نبود. اون فقط از‌تنها‌ شدن و ترد شدن میترسید وگرنه چه دلیلی وجود داشت که اون ماجرارو به کسی نگه؟
..........
🕸نظر نظر نظر نظر:))
Love Sarah❤

kraken   《 By: Sarah.Styles ~  [ Z.S ] 》Onde histórias criam vida. Descubra agora