part 8

360 64 10
                                    

اتفاقاتی که جلوی چشمای هری افتاده بود شوک بزرگی و بهش وارد کرده بود. عقاب قرمز؟ ینی چی؟ چرا سوزان داشت گریه میکرد. چرا یه دفعه ای‌این اتفاق افتاد؟
اون قادر به صحبت کردن و حتی تکون خوردن هم نبود. تو افکارش درگیر بود.

"عاقاب قرمز؟" 

"چی هری؟"

  "ینی چی؟ عقاب قرمز ینی چی زین؟"

"هیچی."

  "زین!"
هری سر زین داد زد تا بلکه زبون باز کنه و حرفی بزنه.

"تو بابای سوزان، جک رو دیدی؟ اون مثل‌عقاب میمونه."

"چرت نگو."  

"بخدا من بهش میگم عقاب، عقاب قرمز هم خب... جک حالش بد شده و ..."

"ماشینو نگه دار."  

"چی؟"  

"گفتم ماشینو نگه دار."

"اخه برای چی؟"   

هری برای بار دوم سر‌ زین داد زد.

"دِ بهت میگم ماشین و نگه دار. منو چی فرض کردی زین؟ بچه؟ احمق؟ کودن؟ این کسشرا چیه داری تحویل من میدی؟"

"هری باور کن... ."

"به اندازه ی‌کافی‌شنیدم زین."

هری‌از ماشین پیاده شد و درو محکم کوبوند. اون بهم ریخته و کلافه بود. اون اتفاقا و حرف نزدن های زین حرصش میداد. تلفنشو از تو جیبش دراورد و با سوزان تماس برقرار کرد.

جواب نداد. یک بار، دوبار.... چند بار بهش زنگ زد اما سوزان جواب نمیداد. دراخر صبرش لبریز شده بود و خواست گوشیو پرت کنه زمین.

اما ویبره ی گوشی پسر رو از کارش منصرف کرد.
پیام از طرف‌سوزان بود.
پیامو باز کرد و شروع کرد به خوندن:

"متاسفم هری من تو وضعیتی نیستم که بتونم جوابتو بدم. بابا حالش واقعا‌ بده. براش دعا کن. متاسفم که روزتو خراب‌کردم. با عشق‌سوزان!"

هری با خودش فک کرد که اون حرفای چرت زین حقیقت داشت؟ نه این امکان نداره. اما لحن سوزان سرد بود. شاید حق با زین بوده. هری تاکسی ای گرفت و به سمت خونه حرکت کرد.

مستقیم وارد اتاقش شد و خودش رو با درس و جزوه هاش مشغول کرد تا یه درگیری های ذهنش خاتمه بده....

...................
🌱Next week:

یک هفته از اون اتفاق گذشته بود. هری بار ها با سوزان تماس گرفته بود، به خونه ش سر‌ زد اما سوزان مثل‌ قطره ی ابی بود که بخار شده بود و به هوا رفته بود.
خسته از دانشگاه به سمت خونه حرکت میکرد‌.
تلفنش زنگ خورد. به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و.... سوزان بود.

"معلومه کدوم گوری هستی تو سوزان؟ یک هفتس  تلفنتو جواب نمیدی. خونه هم که نرفتی. سوازن تو رفیق چندین و چند ساله ی منی. نباید بدونم چه مرگته. خب خفه خون گرفتی که چی زر بزن."

هری با تند ترین و بلند ترین لحنش صحبت میکرد.

"اقای استایلز؟"  

اما... اما اون سوزان نبود!

"ب...بله خودم هستم. شما؟"

"من  سرهنگ اسکافیلد‌هستم. شما چه نسبتی با خانم کلر من داشتید؟"

"ببخشید این سوالا برای چیه؟ اتفاقی افتاده؟"

"امروز صبح جسدشو توی یکی از اتاقای خونش پیدا کردیم."

"ج..جسد؟ منظورتون از این حرف چیه؟ چی داری میگی شما؟"

"متاسفم اما ایشون به قتل رسیدن."

هری‌‌پاهاش سست شده بود.
قادر به حرکت نبود.

فقط توانایی داشت که چند بار زیر لب اسم سوزان رو بگه.

"نه... سوزان... سوزان!
.....................
بچم سوازن:)))
ووت و کامنت فراموش نشه.
Love sarah♥️

kraken   《 By: Sarah.Styles ~  [ Z.S ] 》Where stories live. Discover now