Part 12

289 56 8
                                    

بعد از اینکه با اوردن بهونه های مختلف زین رو دست به سر کرد سریع سوار ماشینش شد و حرکت کرد. داخل افکارش ترافیک سنگینی از سوالات بی پاسخ و حدس و گمان های مختلف بود‌.

این حجم از گنگ بودن برای اون خیلی سخت و فقط میخواست یه سرگرمی برای خودش پیدا کنه و از شر این کلافگی خلاص شه.

بعد از چند دقیقه رانندگی به خونه رسید. اون عاشق خونه بود. وجود مادرش باعث شده بود که اون عاشق خونه باشه و انرژی مثبت و دریافت کنه. کلید و تو جا کلیدی انداخت ؛ در رو باز کرد و وارد خونه شد.

آنه با لبخند جلوی در میاد تا پسرش رو استقبال کنه. اما با دیدن چهره ی هری لخند از رو صورتش محو شد.

رنگ پوستش سفید شده بود و چشماش به خاطر گریه کبود شده بود. آنه نزدیک هری شد. با دستاش صورت پسرش و قاب کرد.

"چه اتفاقی افتاده هری؟ چرا انقدر رنگ پریده شدی؟"

"چیزی نیست مامان. فقط یکم خستم."

هری به ارومی دستای مادرش رو از رو صورتش جدا کرد و به سمت اتاقش حرکت کرد.

"ثابقه نداشتی به من دروغ بگی. مجبورت نمیکنم هری اما من اینجام تا تو ، یعنی پسرم مشکلات و درد هاش رو با من درمیون بزاره."

این جمله ی آنه هری و از حرکت کردن منصرف کرد. وجودش پر بود از ناراحتی و درد. از کدوم یکی از درداش صحبت میکرد؟ از دست دادن بهترین دوستش؟ نگفتن گرایشش؟ فقط به خاطر ترس از ترد شدن؟ این که احساس شکست میکنه و... .

بغض به کلوش چنگ زد. چشمای سبزش حالا قرمز شده بود و پر بود از اشک. نگرانی آنه چند برابر شد. باخودش فکر میکرد که چه چیزی باعث شده که پسرش اینطوری بشه.

لبخند تلخی رو صورت هری نشست.

"من فقط‌خستم مامان! اتفاقات اخیر منو از پا انداخته."

آنه دست هری و گرفت و هردو باهم روی مبل نشستن.

"چه اتفاقایی هری؟"

"دیشب خسته بودی بهت نگفتم که.. "

"چه اتفاقی افتاده؟"

"مامان تو رو خدا آروم باش. خب.. یعنی.. دیروز بهم خبر دادن سوزان مرده. خیلی وحشت ناک. فک کن یه روز عادی تو مشغول انجام کارای خودتی بعد یهو بهت زنگ میزنن و میگن بهترین دوستت مرده. خب... اخه چرا؟ سوزان سنی نداشت، سوزان با کسی مشکل نداشت. پس.. پس چرا این اتفاق واسش افتاد؟."

آنه از حرفای هری خیلی تعجب کرده بود و سوالای بدون جواب زیادی تو ذهنش شکل گرفتن. اما موقعیت مناسبی نبود که بخواد جواب های سوالاش رو از هری بگیره.

"مرگ حق همه ی‌ ما ادم هاست هری. این قانون طبیعته. امروز یکی میمیره و یکی دنیا میاد. تو نمیتونی زمان مرگت رو پیشبینی کنی. مرگ بی صدا سمتت میاد و سن و سال هم نمیشناسه. میدونم به خاطر از دست دادن سوزان خیلی زخم خورده ای ، اما تو باید قوی باشی. اتفاقات و رویداد های زیادی رو در پیش داری. اگه برای این اتفاق احساس شکست میکنی تو آینده نمیتونی از مشکلات زندگیت بر بیایی. تو باید قوی باشی ؛ باید به قدری قوی باشی که اتفاقات زندگی باعث نشن که تو سریع احساس شکست کنی. تو قوی ای. پسری که من بزرگش کردم قوی. اینطور نیست؟"

"حق با تو مامان . اره ، اره من... من قوی ام. فقط یکم خستم. پسرت دلش برای دوران بچگیش ؛ دورانی که کوچک ترین چیز ها از اساسی ترین دغدق هاش بود دلتنگ شده. میدونی مامان ، دلم میخاد دوباره بچه شم. چون تا وقتی که بچه ایم میتونیم شیرینی های زندگی رو بچشیم و لذت ببریم. بزرگ ترین آرزویی که کردم این بود که بزرگ شم."

"شیرینی های زندگی تو هر دوره از سن ادم هست هری. تو الان هم با انتخاب های درست میتونی دوباره از زندگی لذت ببری. ولی الماس چطوری به وجود میاد؟ تو حرارت خیلی بالا و فشار زیاد تو گوشته ی زمین . تا فشار زیاد نباشه الماس ، الماس نمیشه . واسه الماس شدن باید فشار و حرارت رو تحمل کنی.
تمام این سختی ها میخوان از تو الماس بسازن
نه فقط تو . همه اينطورن !
منتها خیلی ها وسط راه ميبرن و تبدیل ب ذغال سنگ میشن . ولی خیلی ها ميمونن و الماس میشن ، قیمتی میشن ، نایاب میشن ، مقاوم میشن ، دیگه چیزی نمیتونه بشکونتشون
و خیلی راحت هم ب دست نمیان
پس برای الماس شدن تحمل کن."

حرفای آنه تو سر‌هری اکو می شدن. به حرفای مادرش خیلی فکر کرد. اون قبول کرد که مادرش راست میگه و باید تحمل کرد. نباید بخاطر تنها شدن و چند تا سوال بی پاسخ احساس شکست کنه.

فعلا اون بیشتر از این خوشحال بود یه مادری مثل آنه داره که همیشه حمایتش میکنه و پشتش میمونه....
.........
چون قول داده بودم عاپ کردم. و خیلی باب میل خودم نبودش. راستش هم خیلی خستم هم از لحاظ روحی واقعا در شرایطی نبودم که عاپ کنم. اما خب هم قول داده بودم هم نظرای شما باعث شده بود که یکم خودم رو جمع و جور کنم:)
بازم نظر بدین من فردا اگه خدا بخاد حالم خوب بود عاپ کنم و دیگه کم کم بریم سراغ ماجرا های اصلی.

Love Sarah🖤

kraken   《 By: Sarah.Styles ~  [ Z.S ] 》Où les histoires vivent. Découvrez maintenant