Part 14

267 51 16
                                    

آروم آروم به سمت محل کارش حرکت کرد.  باد سردی که بهش برخورد کرد ، اون رو به لرزه انداخت. دکمه های کت سبز رنگش رو بست و دستاش رو داخل جیبش فرو کرد.
همونطور که راه میرفت  به حرفا و لحظاتی که با زین گذرونده بود فکر میکرد. با فکر کردن اون لحظات لبخند کوچیکی کنار لبش نشست.

بعد از 40 مین به محل کارش رسید. تقه ای به در شیشه ای زد. لیام با چهره ی وحشت زده سریع در رو باز کرد.

"معلومه تو کجایی؟ پل اینجاست درست مثل یک سگ پاچه گیر شده."

"چی شده باز؟"

"نمیدونم فقط خیلی عصبانیه."

هری علامت سوال به لیام نگاه کرد. کتش رو از تنش دراورد و یونیفرم مخصوصش رو تن کرد.

"الان کجاست؟"

"نمیدونم رفت.. رفت سمت اتاقش."

هری یه نگاه به لیام کرد و بعد به سمت اتاق پل حرکت کرد. اما لیام مانع رفتن اون شد.

"نرو."

"میخوام برم ببینم چه مرگشه."

"میگم نرو."

"ودف لیام؟ تو چه مرگته."

لیام خواست دهن باز کنه اما وقتی پل رو درحالی دید که داره به سمتشون حرکت میکنه سکوت کرد و با چشم هاش به هری اشاره کرد.

هری به سمت پل برگشت. چهره ی پل درهم بود و یه اخم ریزی روی صورتش داشت.

"امشب خودم اینجا میمونم شماها میتونید برید."

"ولی این وظیفه ی ماست که... ."

"همین که گفتم پین. حالیت شد؟"

"اتفاقی افتاده؟ اخه یه دفعه ای؟"

"هری! لیام! نظرتون چیه که حرف منو گوش کنین."

"ببخشید ولی من نباید بدونم جایی که کار میکنم داره چه اتفاقی میوفته؟ نگران بعدشم که دردسری پیش بیاد. به هرحال آدم باید از امار احتمال تو زندگیش استفاده کنه."

"تو حق داری نگران باشی هری. من شخصا بهت قول میدم که خطری نه تو و نه لیام رو تحدید نمیکنه. چون هیچ اتفاقی نیوفتاده. فکر کن زنم منو از خونه پرت کرده بیرون و منم از بی مکانی اومدم اینجا. اصلا اینطوری در نظر بگیر که دارم بهتون یک روز مرخصی میدم."

هری به پل خیره شده بود. میدونست که یه اتفاقاتی داره میوفته و پل اون هارو خر فرض کرده. هری همچنان با خشم به پل خیره شده بود.

"هی رفیق بهتره بریم. اینطوری نگاهش نکن الان میاد پاچه میگیره."

اما هری از جاش تکون نخورد. لیام به ناچار اون رو کشون کشون از موزه خارج کرد.

"تو چرا باهاش لج میکنی هری؟ ولش کن بزار هر غلطی میخاد بکنه ،  بکنه. حتما زنش پرتش کرده بیرون."

"لیام عاقل باش. واقعا چرندیات اون رو باور کردی؟ آه کامعان پسر."

"بیخیال هری."

لیام دست دراز کرد و کت هری و بهش داد. هری یونیفرمش رو دراورد و کت خودش رو تنش کرد.

هردوی اون ها راه افتادن و رفتن. هنوز خیلی از موزه دور نشده بودن که صدای چند تا ماشین به گوششون خورد. هری و لیام  از سر کنجکاوی برگشتند.

دوتا ماشین سیاه مشکی جلوی موزه نگه داشته بودن. از ماشین جلویی دوتا مرد قوی هیکل که لباس رسمی پوشیده بودن از ماشین پیاده شدن.

"که زنش از خونه پرتش کرده بیرون. اینطور نیست لیام؟"

"عمتو مسخره کن. خفه شو بزار ببینم داره چه غلطی میکنه."

پل از موزه خارج شد و به سمت اون دو تا مرد حرکت کرد. حرف هایی بین اون ها رد و بدل شد ، اما به خاطر فاصله ی زیادشون هری و لیام قادر به شنیدن صداهاشون نبودن.

یکی از اون مرد ها از در عقب ماشین کیف نقره ای رنگ کوچیکی و برداشت. در کیف رو باز کرد و و به پل نشون داد. دوباره حرفایی بینشون رد و بدل شد. در اخر پل کیف و گرفت و وارد موزه شد. اون دوتا ماشین هم دور‌زدن و برگشتن.

و باز سوال های متعدد بی پاسخی به سمت هری هجوم بردن.
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ تا قبل از مرگ سوزان زندگی ارومی داشت اما الان...
............

سلاام . خب ببخشید بابت تاخیر این اواخر یکم سرم زیادی شلوغه و سختمه واسم. و اینکه اره اره میدونم کم بود اما شما ووت و کامنت بدین و من انرژی بگیرم عاپ کنم.
Love sarah❤

kraken   《 By: Sarah.Styles ~  [ Z.S ] 》Where stories live. Discover now