[Shot3]

428 110 30
                                    

چشم غره ای به دوستش رفت و از روی تخت بلند شد و گفت: میرم برات شیر گرم کنم. وقتی برگشتم ببینم داروهاتو هنوز نخوردی همون شیر داغو میریزم رو صورتت
تهیونگ که می دونست دوستش شوخی نمی کنه با ترس فین فینی کرد و سرشو تکون داد.

جیمین از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت. مریضی تهیونگ مزیتی که براش داشت این بود تا کمتر به نگرانیش درباره یونگی اهمیت بده و از دوری و بی خبریش بهونه بگیره...

با صبر و حوصله ایستاد تا شیر گرم بشه و برای دوستش ببره، حتی توی اون زمان کوتاه هم فکرش پر می شد از یونگی ای که 4 روز بود هیچ خبری ازش نداشت. دلش به همکارش گرم بود که شاید پیغامش رو به یونگی برسونه اما ظاهرا اون هم یادش رفته بود.

هیچ راه دسترسی نداشت و بی قرار بود، شب ها خواب نداشت و روزها یه گوشه کز می کرد، حتی کلاس هاش رو هم نرفته بود...
این همه بی قراری و نگرانی برای خودش هم عجیب بود.

با دیدن شیر که داشت سر می رفت سریع گاز رو خاموش کرد و توی لیوان ریخت.
با احتیاط از پله ها بالا رفت که زنگ گوشیش بلند شد. گوشیش رو که حتی نیم سانت هم از خودش فاصله نمی داد، با خوشحالی از جیب شلوارش درآورد و روی آخرین پله ایستاد.

به تماس جواب داد و منتظر موند تا صدایی بشنوه
- الو؟
صدای مرد غریبه باعث شد اخم هاش توی هم بره
+ جیمین شی... خودتونید؟
لب های لرزونش به حرف اومدن: ب... بله... شما؟
- من لی چونگو هستم، از اداره پلیس تماس میگیرم...

لبش رو با ترس گزید، صدای جدی و خشن اون مرد باعث نمی شد فکرای خوبی به سرش هجوم بیارن
- ب...بفرمایید
- متاسفم که این خبرو میرسونم...
همین کلمه کافی بود تا زانوی سستش بلرزن و به سختی بقیه حرف مردو بشنوه...

حرف های مرد قابل هلاجی برای قلب کوچک جیمین نبود و مغزش کشش و توانایی درکش رو نداشت، اون مرد بی رحمانه خبر فوت یونگی‌اش رو داده بود؟!
چطور جرئت کرده بود راجع نتپیدن قلب مهربون مردش، باز نبودن چشم هاش که وحشیانه زیبا بودن و نفس های گرمش که یخ زده بودن، حرف بزنه!؟

خیلی راحت مردن همسرش رو توی صورتش کوبید و توجهی نکرد حرف هاش که بوی مرگ ماهی های دریا رو می دادن، می تونه چه بلایی سرش بیارن...

سرش گیج می رفت و دنیا سرش هوار شده بود؛ باور از دست دادن یونگی چیزی شبیه مرگ بود، شبیه از یاد رفتن نفس کشیدن و مجبور کردن قلب، به از کار افتادن...

گوش هاش سوت می کشید و تمام بدنش لمس شه بود، حتی نفس کشیدن هم از یاد برد و قلبش برای چند دقیقه از شوک ایستاد، چشم هاش به دریایی از غم و درد تبدیل شده بود که ساحل تنهایی، بی رحمانه بی خبر از اتفاقات منتظر دیدن امواج زیبای آب بود...

پاهای سست شده اش لرزیدن و دست هاش شل شد، لیوان تو دستش رو اما محکم فشرد، حس کردن داغیش از خبری که شنیده بود سردتر بود...
جسم درد کشیده اش مثل پر روی هوا به رقص دراومد و باعث سقوط فرشته به زمین شد...

Pareidolia [Yoonmin~Full]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang