صدای زنگ ساعت، مثل هر روز دیگری، راس ساعت هفت و بیست و دو دقیقه بیدارم می کند و منم خودم را از آغوش گرم تختم بیرون می کشم، می نشینم و به تصویر تار جوراب های لنگه به لنگه ام نگاه می کنم. با دست روی میزم دنبال عینک گرد و طلائیم می گردم، وقتی پیدایش می کنم با لبه آستینم پاکش می کنم و به چشم می زنم. دنیای تار اطرافم از پشت شیشه جادویی عینک شفاف و واضح می شود و از جا بلند می شوم، پرده ها را کنار می زنم و همان طور که آفتاب بازیگوشانه در جای جای اتاق کوچکم سرک می کشد، من شلوار جین آبی تیره رنگ و رو رفته ام را با یکی از پیراهن های راحت و گشادم می پوشم.
کیفم را روی شانه ام می اندازم و اتاقم را تنها می گذارم. از پله های چوبی پایین می روم. از این راهرو و پله ها به اندازه تک تک شب های کودکی ام خاطره دارم. سه تا پله مانده یاد آن روزی می افتم که موقع بازی از همین فاصله پخش زمین شده بودم. لبخند می زنم.
نزدیک آشپزخانه، صدای مادرم را می شنوم که آواز می خواند. وقتی متوجه من می شود اصرار می کند که صبحانه بخورم و من رد می کنم. در نهایت بعد از کلی اصرار لقمه ای در دهانم می چپانم. خداحافظی گنگی می کنم و از خانه بیرون می آیم، کتونی های ساق دارم را می پوشم و از مسیر همیشگی به سمت دانشگاه می روم.
اینها کار هایی است که هر روز، مثل فیلمی که بعد از هر پایان تکرار می شود، انجام می دهم. هیچ چیز جز تعطیلات و آب و هوا این نمایش تکراری را عوض نمی کند.
هوا...
هوا، تنها عنصری است که روزمرگی بدون تغییرم را مثل ضربه ی سنگ به دیواری از جنس شیشه، می شکند. از جنس شیشه و از نوع خلا.
امروز هوا هم آفتابی است و هم بارانی. همه جا با بوی خاک پر شده. این هوا را هم دوست دارم و هم ندارم.
دوستش دارم چون بهترین خاطرات زندگیم در این هوا رقم خورده است و دوستش ندارم چون می دانم قرار نیست تکرار شوند. خاطراتم هم مثل این هوا هستند، یادآوریشان هم شور است و هم رنج. با این حال، همیشه و همه جا به آنها فکر می کنم. زمان به من ثابت کرده که رنج بیاد آوردن بهتر از رنج فراموشی است. اگر عذاب به یاد آوردن خاکستری باشد، پس دردی که فراموشی می دهد، سیاهِ سیاه است.
من خاکستری ابر را هرچند دلگیر، به تاریکی بی ستاره ی شب ترجیح می دهم.
برای من شب تلخ است، کور است...شب انتهای نور است. ولی آسمان خاکستری، همان احساس دوگانه است، باعث می شود فکر کنم که شاید، شاید پشت آن ابرهای دلمرده، آفتاب نیمه جانی باشد؛ در واقع خاطرات رنگ ورو رفته ای که از روزهای آفتابیمان باقی مانده است. زمان هایی که قرن ها از الان من دورند، آن قدر که مثل رویا به نظر می رسند.درست مثل درخت جلوی کافه ای که در مسیر دانشگاهم است. درختی که سال ها از آخرین گل دادنش در بهار می گذرد. و حالا، تصویر این درخت کهنسال پوشیده با شکوفه های شکننده سفید در ذهن من مانند رویایی قدیمی به نظر می رسد.
YOU ARE READING
Air
Fanfictionاو مرا عاشق آسمان کرده است... به قدری که وقتی هوا ابری می شود دلم برای آسمان تنگ می شود. همیشه می گفت عاشق آسمان است... می گفت من شبیه آسمانم و وقتی به آسمان نگاه می کند به یاد من دلتنگیش برطرف می شود. اما حالا این منم که تشنه ی دیدن آسمانم...طوری ک...