Chapter.02 : Gloomy Clouds

66 11 0
                                    

"بکهیونا، اینا فقط بخاطر خودته."

"می خوام بهت کمکت کنم باشه؟"

"نظرت چیه بیش تر راجبش حرف بزنی؟"

"من اینجام که گوش کنم"

"ما بهترینو برات می خوایم...بکهیونا."

جملات تکراری، مثل همیشه شهر منزوی ذهنم را به آشوب می کشند و مرا از خواب می پرانند. اهمیتی ندارد خواب باشم یا نه، گوش بدهم یا نه چون آنها به حرف های بیهوده خود ادامه میدهند؛ راهی جز تحمل ندارم. مجبورم هر جمله ی بی معنی و متظاهرانه کسانی که ادعا می کنند می خواهند کمکم کنند را بشنوم و دم نزنم.

امروز هم روزی است که باید به همه ی این کلیشه ها گوش کنم. قبل از اینکه عینکم را به چشم بزنم، شقیقه هایم را با دو انگشت ماساژ می دهم بلکه از سنگینی سرم کم شود.

برمی خیزم و لنگان لنگان خودم را به کمد می رسانم و در حالی که تقریباً به آن آویزان شده ام پیراهن آبی تیره ی چارخونه ام را بیرون می آورم وکمی از دو طرف می کشم تا چروک های ریزش صاف شوند. لباس هایم را بی عجله عوض می کنم؛ حتی اگر دیر بشود هم برایم مهم نیست.

به سختی بدنم را از پله ها پایین می کشم. پایین پله ها مادرم را می بینم که چشمانش ترکیبی از دلسوزی و نگرانی را بازتاب می دهند. لبخند کمرنگی را نشانش می دهم، بدون اینکه تلاشی برای پنهان کردن دلمردگی ای که زیر پوستم جا خوش کرده است، بکنم.

قبلاً هم این طور بودم؟ نه.

محال بود به چهره ام نگاه کنند و ناراحتی ام را تشخیص دهند ولی از یک زمانی به بعد، دیگر این طور نبود.

یک زمانی که حتی جایگاهش را در تقویم به خاطر نمی آورم.
شاید از وقتی که باران ها دیگر برای بخشیدن زندگی نباریدند، آفتاب دیگر برای روشن کردن امید در قلبم طلوع نکرد و باد به قصد بازی کردن با تارهای سرگردان موهایم نوزید.

یا شاید هم از وقتی که چهره اش و صدایش برایم خاطره شدند.

از خانه بیرون می روم. پدرم مثل همیشه کنار ماشین منتظرم است. مدت ها از آخرین باری با من صحبت کرده و به من به چشم پسرش یا حتی از آخرین باری که مرا به عنوان یک موجود زنده مورد توجه قرار داده است، نگاه کرده است می گذرد.

با این حال هر بار که مجبورم به جلسه های خسته کننده با روانپزشکم بروم، او جلوی در، کنار ماشینش ایستاده است تا خودش مرا به آن جا ببرد و مطمئن باشد که به آن جلسات می روم.

او تظاهر می کند که نگرانم است.

به آرامی به سمتش می روم. باز هم نگاهش را از من می گیرد. بی هیچ حرفی سوار ماشین می شوم و او حرکت می کند. همه ی راه ساکتیم.

AirWhere stories live. Discover now