Chapter.03 : Devastating Winds

66 11 0
                                    

-«میای امروز بریم بیرون؟ فکر کنم بتونیم جونگینم ببریم، هممم؟ چطوره؟»

جونگده با چشم هایی که التماس درونشان موج می زند به من چشم دوخته و سعی می کند قانعم کند با او بیرون بروم. درکش می کنم، منم اگر صمیمی ترین دوستم در چنین منجلابی فرو رفته بود، حتماً همین کار را می کردم.
ولی فعلاً من آن کسی بودم که در منجلاب دست و پا می زد. پس به سادگی پیشنهادش را رد کردم.

همان طور که در تمام این سالها رد کرده بودم. این باعث می شود گاهی فکر کنم شاید همه ی اتفاقات این سالها تقاص دفعات متعددی است که باعث فشرده شدن قلب بهترین دوستم شده ام.

بار ها سعی کردم که کمی بخاطر خوشحالی او هم شده از خود گذشتگی کنم و قبول کنم؛ ولی هربار به یاد می آورم، روزهایی را که از خودم گذشتم و آنها به راحتی خردم کردند.

از همان زمان دور، عهد کردم که دیگر برای هیچ چیز و هیچ کس فداکاری نکنم. چون به باقی مانده های غرورم نیاز دارم، تا روزی که جسم بی جانم را درون تابوتی تنگ و تاریک به خاک می سپارند، از تمسخر آدم هایی که با چشم های قضاوت گر نگاهم می کنند در امان بمانم.

به غرور تکه تکه شده ام نیاز دارم تا خودم بمانم.

از جونگده دور می شوم. به محض اینکه به او پشت می کنم جهان اطرافم تغییر می کند. انگار او تنها رابط من با جهان واقعی است؛ هر بار که از او رو برمی گردانم، دنیای اطرافم رنگ و بوی خاطرات می گیرد و مثل این است که به خانه برگشته باشم.

باد در میان موهایم می پیچد و آنها را روی صورتم می ریزد. مدت زیادی است که به جای چتری گذاشتن موهایم آن ها را از وسط باز می کنم. چتری هایم زود بلند می شوند و منم دیگر خیلی حوصله اهمیت دادن به ظاهرم را ندارم. فقط موهایم را رنگ می کنم، هر بار هم قهوه ای نسبتاً روشن، طوری که در نور مقداری برق طلایی داشته باشد.

سه سال است که موهایم این رنگی است. تقریبا رنگ اصلی موهایم را فراموش کرده ام ولی نمی توانم تغییرش دهم، این کار برایم یک عادت شده، یک اعتیاد و اخیراً یک اجبار.

همیشه می گفت این رنگ را روی موهایم دوست دارد.

مهم نیست که دیگر اینجا نیست چون حتی اگر به اندازه نفس های بی جانم انکار کنم، حقیقت اینکه او روی تک تک ضربان های قلبم هم تاثیر گذاشته است عوض نمی شود.

راهم را عوض می کنم. دلم می خواهد از مسیر طولانی تری بروم و البته دیرتر به خانه برسم. بارها در همین مسیر های طولانی به سرم زده که دیگر به خانه برنگردم و هربار هم از خودم کجا بروم؟ من حتی پول تاکسی را هم ندارم. و از همه مهم تر چرا بروم؟ با چه انگیزه ای؟

هرچند ته دلم می دانم همه این دلایل با وجود منطقی بودنشان، تنها بهانه هایی برای فرار از حقیقت هستند.

AirWo Geschichten leben. Entdecke jetzt