بیدار شدن با صدای گنجشک ها و نور خورشید روی پلک ها به جای زنگ ساعت، یک تفاوت شیرین و عجیب را رقم می زند. در حالی که به این تفاوت عادت ندارم خودم را از تخت جدا و با گیجی به اتاق جدیدم نگاه می کنم. همه چیز زیاد محو، آرام و روشن است؛ آن قدری که در ذهن تاریکم نمی گنجد.پاهایم روی فرش کوچک وسط اتاق می گذارم. الیاف نرمش کف پاهایم را قلقلک می دهد. لبخند ناخودآگاهی روی لب هایم شکل میگیرد. دستم را دراز میکنم و عینکم را از روی میز برمی دارم و به چشم می زنم. محوی اطرافم از بین می رود، ولی همچنان خیلی روشن است.
از اتاق خارج می شوم، در حالی که تلاش می کنم قدم هایم روی کفپوش چوبی صداهای بلندی ایجاد نکنند، آهسته از پله ها پایین می روم و در حین این کار فقط به یک چیز فکر می کنم: “خونه خیلی نورگیره.”
گذر زمان برای من باعث فراموش کردن خیلی چیز ها شده است. از جمله گرما و روشنایی این خانه، با همه ی حس های خاطره انگیز و دوست داشتنی اش.
و حالا که در بین همه ی این احساسات فراموش شده ایستاده ام، آرامش همپای خون در رگ هایم به جریان در می آید و با حس سبکی بی مانندی در خانه قدم می زنم.طبقه پایین از بوی خوش صبحانه پر شده است. از دیروز غذاهای زیادی خورده ام، ناهار، عصرانه و شام مفصل. هر بار هم با وجود معده ی در حال انفجارم، زیر نگاه های تیز مادربزرگم همه ی غذایم را خورده ام.
من تا همین دو روز پیش، روزی بیش تر از یک لقمه صبحانه و دو قاشق غذا برای شام چیزی نمی خوردم ولی حالا با سه برابر حجم آن غذاها مواجهم که نمی توانم ردشان کنم.
آهی از سر ناباوری می کشم و با نفس عمیقی وارد آشپزخانه می شوم.
مادربزرگ آنجاست، پنکیک درست می کند و آواز می خواند. با تمام وجودم خدا را شکر می کنم که امروز فکر درست کردن صبحانه ی کره ای از مغزش نگذشته است، چون خدا می داند بعد از خوردن آن، سر معده ام که هنوز غذاهای دیروز را هضم نکرده است چه می آمد.مادربزرگ با احساس حضورم بر می گردد، چشم هایش می درخشد و لبخند بزرگی می زند:
-«بیدار شدی عزیزم؟ حتماً خیلی گرسنه ای.»
زیر لب با خودم زمزمه می کنم:«اصلاً!» اما زمزمه ام از گوش های او دور نمی ماند. در حالی که میز را می چیند می گوید:
-«به خودت فشار نیار. دیروز این قدر ذوق داشتم که حواسم نبود ممکنه بدنت به این همه غذا عادت نداشته باشه.»
با محبت انگشت هایش را لای موهایم می برد. به آرام نوک انگشتانش را از شقیقه ام سر می دهد و استخوان گونه ام را لمس می کند:
-«خیلی لاغر شدی.»
حسرت و ناراحتی ای که در صدایش موج می زند، حس وحشتناکی بهم می دهد. من دوست ندارم این زن سرزنده و شاد جز در حال لبخند زدن ببینم. دستم را روی دستش می گذارم:
YOU ARE READING
Air
Fanfictionاو مرا عاشق آسمان کرده است... به قدری که وقتی هوا ابری می شود دلم برای آسمان تنگ می شود. همیشه می گفت عاشق آسمان است... می گفت من شبیه آسمانم و وقتی به آسمان نگاه می کند به یاد من دلتنگیش برطرف می شود. اما حالا این منم که تشنه ی دیدن آسمانم...طوری ک...