استیو به مردی که مقابلش با تنفر به او نگاه میکرد نگاه کرد و بلند قهقهه زد:«جیمز بیوکانان بارن، زندگی همینه، پر از نا امیدی، پر از دروغ و هایدرا تنها راه نجاته!!!»
باکی زیر لب ناسزایی نثار کاپیتان دیوانه مقابلش کرد و گفت:« تو فقط یه غده سرطانی هستی که بعد قطع کردن اون سر بی ارزش از روی تنت، از بین خواهی رفت!»
ولی باکی نمیخواست این حرفا رو به مردی بزنه که زمانی باهاش بهترین خاطره هاشو داشته، مردی که بهش قول داده بود تا آخر خط باهاش باشه ولی هیچوقت نتونست به قولش عمل و حالا رو به روش ایستاده بود تبدیل به خون خوار ترین مرد روی زمین شده بود، مردی که هیچ ترسی از گرفتن جون کسی نداشت.
استیو سپرش رو محکم توی دستش فشرد و قدمی جلو گذاشت و گفت:« پس وارد ما شدی تا به خیال خودت، هایدرا رو از بین ببری!!!!»
سپس به آروم شروع به چرخیدن دور باکی کرد و براندازش کرد، اون مرد با دستی از جنس آهن تا حد زیادی براش آشنا بود، از وقتی که وارد هایدرا شد و تبدیل به دست راست استیو شد تا همین چند لحظه پیش که مچش رو موقع فرستادن اطلاعات هایدرا برای شیلد گرفت. اما نمیتونست از بین خاطرات غبار گرفته اش اونو به یاد بیاره.
باکی:«درسته راجرز، شیلد به زودی هر ردی از تو و هایدرا رو بین خواهد برد!!!» سپس به سمت استیو حمله برد و مشت آهنیش رو روی صورت استیو فرود آورد اما با عکس العمل سریع استیو که سپرش را بالا آورد مقابل شد و صدای گوش خراش دو آهن بهم تو اتاق تاریک اتاق رو پر کرد. استیو به سرعت عقب خیز برداشت و سپرش رو سمت باکی پرت اما باکی سپر رو گرفته و متقابلا سمت استیو پرت کرد.
استیو با خنده بلندی خودش را عقب روی زمین انداخت و با کمک دست هاش دوباره روی جفت پاش برگشت و گفت:« هایدرا همیشه به مهموناش خوش آمد میگه جیمز!!!»
باکی به لبخند جنون وارد مرد مقابلش خیره شد و گفت:«چرا استیو؟؟؟ چرا؟؟»
استیو با تغییر لحن ناگهان باکی لحظه ای جا خورد و مکث کرد و باکی ادامه داد:«یعنی میخوایی بگی هیچی به خاطر نداری؟؟ خاطراتی که با من داشتی؟؟ ماموریت هامون باهم؟؟؟ شبایی که باهم از اردوگاه فرار میکردیم…»
استیو صاف ایستاد و گیج و گنگ به باکی نگاه کرد، چرا داشت این حرفا رو میزد؟؟ میخواست حواسش رو پرت کنه؟؟؟ دوباره گارد گرفت و گفت:« تو نمیتونی منو گول بزنی سرباز!!»
باکی قدمی جلو اومد و گفت:« من نمیخوام تورو گول بزنم استیو، تو داری خودتو گول میزنی! داری میگی توی اون قلب کوفتیت هیچی نیست ولی من میدونم استیو…استیوی که من میشناختم یه جایی اون تو زندانیه!!!»
این حرفا درست مثل پتکی بر سر کاپیتان هایدرا بود، مردی که به بی احساسی زبون زد بود. قلبش میل به شنیدن ادامه حرفای باکی داشت ولی عقلش مخالفت میکرد. فریاد کشید:« خفه شو!» سپس کلتی کمریشو بیرون کشید و چند بار شلیک کرد، باکی به سرعت خودش رو روی زمین پرت کرد و با چرخش کوچکی تو فاصله چند متری استیو قرار گرفت و محکم زیر پاش کوبید و نقش زمینش کرد. این فرصت خوبی برای زمین گیر کردن استیو بود، روی سینه اش نشست و با تمام توانی که توی بازوی آهنی اش بود شروع به کوبیدن مشت هاش به صورت استیو کرد.
-تو استیون…گرنت…راجرز هستی. تو زمانی کاپیتان…امریکا بودی. تو یه زمان تمام زندگی من بودی!!!!
این حرف ها آتش خشم رهبر هایدرا رو شعله ور کرد و با فرود اومدن آخرین مشت به روی صورت محکم مچ دست باکی رو گرفت و فریاد کشید:«من کاپیتان هایدرا هستم!!!» و مشتش رو به سینه ای باکی کوبید و باعث شد تا راه نفس سرباز خسته رویش برای چند لحظه بسته شد و به استیو زمان کافی برای زمین کوبیدنش رو بده.
استیو یقه باکی رو محکم گرفت و اینبار مشت های استیو بودن که روی صورت باکی فرود می آمدن و سپس فریاد های بلندش:« گذشته، حال و آینده من هایدراس…من هایدرا هستم!!!»
باکی در حالی که سعی داشت مشت های استیو رو مهار کنه گفت:« گذشته؟ تو اصلا گذشته ای داری؟؟»
و با این حرف استیو شبیه به رباتی که منبع انرژی اش از کار افتاده باشه ایستاد و به فکر فرو رفت. گذشته؟؟؟ درمورد چی حرف میزد؟ گذشته اون هایدرا بود، از زمانی که یادش میومد. اما چیزی این وسط درست نبود. اون هیچ خاطره ای نداشت، همه چیز سیاه بود. نه کودکی، نه جوونی…هیچی!
خودش رو عقب کشید و روی پاهاش ایستاد که باعث تعجب باکی شد. سپس زیر لب گفت:« ازینجا برو!!!»
باکی به زحمت روی پاهاش ایستاد و نگاه استیو کرد. چشماش خالی از هرگونه احساسی بودن و دیگه اون برق خطرناک توی چشماش نمیدرخشید. که صدای انفجار بلندی ساختمون رو به لرزه دراورد و شیشه های شکسته شده مثل ترکش به سمت هردو مرد پرتاب شدن، استیو سپرش را بالا آورد و باکی هم دست آهنی اش را برای محافظت از صورتش. استیو کمی عقب رفت که صدای یکی از سربازها از طریق گوشی داخل گوشش اومد:«قربان یه حمله صورت گرفته، نیروها سر در گمن، دستور چیه؟؟»
استیو:«همتون حالت آماده باش باشین!!!» سپس سمت باکی چرخید و گفت:«بالاخره کار خودتو کردی سرباز کوچولو، اگرم تصمیم داشتم از خونت بگذرم…دیگه نه!!!»
باکی قدمی عقب گذاشت و گارد گرفت و گفت:«نه استیو، من کاره ای نیستم، اونجرز قرار نبود اینطوری حمله کنن. این نیروهای اونجرز نیست!!!»
که صدایی زنانه به گوش رسید:«درسته باکی این منم!!!»
باکی با ناباوری به سمت صدا چرخید و ناتاشا رو دید که به آرومی به سمتشون میامد. استیو سپرش رو بالا آورد و گفت:« این دیگه کیه؟»
ناتاشا خندید و گفت:« من پایان توام، کاپیتان آمریکا!!!»
باکی سمت ناتاشا رفت و گفت:«نات، منظورت…» که با کمال ناباوری ناتاشا با پرت کردن شوکری به دست آهنی باکی حرف رو قطع کرد. باکی روی زمین زانو زد و سعی کرد تا شوکر رو از دستش جدا کنه ولی ولتاژ برق بیشتر از اون چیزی که باید بالا بود و توانایی حرکتش رو ازش گرفته بود. استیو با سردرگمی به دختر مو سرخ مقابلش که با لبخند دو باتوم الکتریکی رو از کمرش جدا کرد نگاه کرد و گفت:«تو کی هستی؟؟»
ناتاشا خندید و گفت:«من کسیم که هر روز خدا باید با زمزمه اسم تو از خواب بیدار میشدم، میدونی راجرز من نمیخوام. نمیخوام اینکارو بکنم ولی مجبورم!!!»
استیو به باکی که هنوز درگیر شوکر بود نگاه کرد و گفت:«منظورت چیه؟؟»
ناتاشا بلند خندید، خنده اش مخلوطی از خشم و ناراحتی بود؛ گفت:«استیو؟اونا باهات چیکار کردن که حتی باکی رو هم یادت نمیاد، چیکار کردن که توی کمتر از یک سال تبدیل به سرکرده هایدرا و سنگدل ترینشون شدی!!!!»
استیو با خشم گفت:«این فیلمی که دارین بازی میکنین فقط برای سردرگم کردن من برای از بین بردن هایدراس، هایدرا از بین نمیره!!!»
ناتاشا خندید و حالا به سمت استیو در حال دویدن بود، با پرش بلندی چرخی زد و محکم به صورت استیو کوبید و باعث شد تا به سمت پنجره ها پرت بشه و محکم به قاب آهنیشون بخوره. از جاش به سختی بلند شد و سپرش رو به سمت ناتاشا پرتاب کرد، ناتاشا با چرخی جای خالی داد ولی با مشت محکم استیو رو به رو شد که روی صورتش فرود اورد و نقش زمینش کرد، خندید و گفت:«استیون راجرز، تو همین الانشم مردی!!!» سپس با لگدی زیر پای استیو محکم زمین کوبیدش و از جایش بلند شد کلتش رو از پشت کمرش بیرون کشید و گفت:«زنده باد هایدرا!!» و ماشه رو کشید، اما با برخورد شخصی بهش هدفش خطا رفت و گلوله به دیوار برخورد کرد، ناتاشا با لگدی فرد مهاجم رو از خودش دور کرد و ایستاد؛ باکی بود.
خندید و گفت:«باکی بفهم این استیو نیست!!! این الان یه ماشین کشتار زنده اس. هرجا بره فقط کشت و کشتاره و ما باید از بین ببریمش!!»
باکی:«ناتاشا تو چت شده؟ این تو نیستی!!»
ناتاشا کلتش رو بالا اورد و به سمت باکی نشونه گرفت و گفت:«این منم…این من واقعی هستم، من دارم به وظیفه ام عمل میکنم و نمیذارم هیچی جلومو بگیره. حتی تو باکی.» سپس خشاب اسلحه اش رو کشید و کمی به ماشه فشار اورد که صدایی از پشت سرش اومد:«هی رومانوف!!»
ناتاشا چرخید و با سپر استیو که محکم یه سینه اش کوبید و زمین کوبیدش مواجه شد، استیو بالای سر ناتاشا ایستاد و خم شد:« تو مقابل هایدرا هیچ و پوچی دخترک!!!»
ناتاشا قهقهه ای زد و گفت:«اینقدر مطمئن هستی؟» سپس دستش رو بالا آورد و شوکری به گردن استیو پرتاب کرد و استیو رو زمین گیر کرد، استیو از درد فریاد بلندی کشید و روی زمین چرخید و به خودش پیچید. باکی فریاد کشید:«ناتاشا کافیه!!»
ناتاشا سمت باکی چرخید و گفت:« کافیه؟ این حرفیه که داری به من میزنی؟؟ ما روزها برای همچین روزی نقشه کشیده بودیم مگه نه؟؟؟ نه باکی نمیفهمی، چون قلبت هنوزم توی اون یخا گیر کرده!! لازمه از خونخواری های این مرد برات بگم؟!» و سمت باکی دوید. باکی گارد گرفت اما در کمال ناباوری ناتاشا با خیز بلندی پاش رو روی شونه باکی گذاشت و اون سمت باکی روی زمین فرود آمد و با طنابی از پشت گردن باکی رو گرفت و محکم فشار داد. باکی سعی کرد تا طناب بِرِزنتی رو از گردنش جدا کنه اما کمبود اکسیژن باعث شده بود تا حد زیادی از نیروش تحلیل بره و نتونه، ناتاشا آورم توی گوش گفت:«شب خوش عزیزم!!!» و سپس به سمت پنجره هولش داد و با لگدی بیرون پرتابش کرد، استیو که حالا از شر شوکر خلاص شده بود با دیدن صحنه جلوی چشمش و پرت شدن باکی ذهنش انگار که ریست شده باشه. از جاش بلند شد و سمت پنجره دوید و با لگدی ناتاشا رو گوشه ای پرتاب کرد و از پنجره خم شد، باکی لبه پنجره طبقه پایین رو گرفته بود.
سرش لحظه ای تیر کشید و عقب پرت شد:«باکی، دستمو بگیر!!!!»
این صدای خودش بود که توی گوشش زنگ میخورد و سپس صدای فریاد باکی و صدای حرکت واگن های قطار، به زحمت سرجاش نشست و دوباره نزدیک پنجره رفت و دستش رو سمت باکی دراز کرد و گفت:«دستمو…بگیر!!!»
باکی سرشو بالا آورد و به استیو نگاه کرد، برق داخل چشماش آشنا بود، چشمای استیو خودش بود، به زحمت دستش رو بالا آورد، استیو بیشتر خم شد:«باکی…دستمو…لطفا!!!»
باکی با فریادی دستش رو بیشتر دراز کرد و استیو تونست مچ دستش رو بگیره و به زحمت بالا بکشه و ایستادند. باکی نگاه استیو کرد:«ا..استیو؟؟»
کاپیتان سرش رو بالا آورد و به باکی نگاه کرد، هنوز مردد بود، همه چیز براش گیج کننده شده بود.صدای ناتاشا اومد:«توی مقر میبینمتون!!» سپس به سمت پنجره دوید و بیرون پرید، دکمه ای روی کمربندش رو فشار داد طنابی به سمت هلیکوپتری که نزدیکی ساختمون بود شلیک شد و ناتاشا رو بالا کشید.
باکی با وحشت سمت استیو چرخید اما با شلیک هلیکوپتر های سازمان شیلد به ساختمون فرصتی پیدا نکرد و ساختمون از هم فرو پاشید، باکی که هنوز به پنجره نزدیک بود لحظه ای تعادلش رو از دست داد و عقب پرت شد، اما استیو با ریکشنی سریع تر باکی رو جلو پرت کرد و با تکون شدید دیگه ساختمون زیر پاش خالی شد و پایین پرت شد. باکی با وحشت به سقوط استیو نگاه کرد اما وقتی برای ریکشن نداشت و به سرعت از ساختمون در حال ریزش بیرون دوید. به سختی خودش رو سمت جت اونجرز که به آرومی رو به روش فرود میامد رفت و قبل از باز شدن در عقب جت چشمانش سیاهی رفتند و از هوش رفت.
