گرمش شده بود و قلبش تند میزد. اصلا توقع نداشت که اون در این لحظه اینجا باشه. فقط زیر لب چند بار اسمشو صدا زد.
"زین!"
"هری! کیه؟"
هری همونطور که داشت در و باز میکرد جواب لیام و داد:
"زین! یکی ... یکی از دوستام."
هری در رو وا کرد و زین اومد تو. زین به هری دست داد و هری دست زین کشید و اون رو بغل کرد. (به خدا اگه همو بغل نمیکردن میمردم😂)
زین اول تعجب کرد و اما بعد اون هم هری و همراهی کرد. هری که تازه به خودش اومده بود از خجالت صورت سفیدش سرخ میشه و به آرومی از زین فاصله میگیره.
"زین!"
"سلام هری. توقع نداشتی منو اینجا ببینی نه؟"
"خب ... نه یعنی اره. خیلی اتفاقی بود."
لیام تک سرفه ای کرد و به هری یاد اوری کرد که لیام هم اون جا حضورداره.
"اوه! زین لیام، دوست و همکار من. لیام ، زین یک... "
"بهترین رفیقت. میدونم هری. خوشبختم زین."
"منم همینطور."
لیام بعد از اشنایی با زین اون دو تا رو تنها میزاره میره ته سالن ؛ جایی دور تراز زین و هری.
"راستش هری من اومدم این جا که... که هم ببینمت هم اینکه بهت بگم فردا میتونی باهام وقت بگذرونی."
"با کمال میل. من دیگه نه درسی دارم و نه کاری. بیکار بیکارم."
"خب خیلی عالی. باید نبودن هات رو جبران کنی."
"خیالت راحت."
زین سرش تو گوشی بود و مشغول تکست دادن به یک شخص خاصی بود. اخم هاش یک لحظه درهم میشه. گوشی رو جمع میکنه و با یک لبخند خاص به هری نگاه میکنه.
"فکر کنم دیگه وقتشه که برم. جفدمون کار داریم. خب پس ، تا فردا."
"فعلا زین."
"خدافظ هری."
زین ازساختمون خارج شد؛ سوار ماشینش شد و از اون جا حسابی دور شد.
"دوسش داریا."
"ودف؟ لیام چی داری میگی تو؟"
"قشنگ مشخصه که ازش خوشت میاد. اون طوری که تو از دیدنش ذوق زده شدی همه چی و ثابت کرد."
"من فقط جا خوردم."
"هری! من الان هرچی بگم تو یک بهانه میاره. پس.. "
"پس بهتر که خفه شی. ما فقط دوستیم. همین."
"باشه."
لحن لیام حالت تمسخر داشت و این هری و عصبانی میکرد.
............
صبح نزدیک ساعت 7 بود که پل سر رسید و مستقیم رفت تو دفترش. هری لیام رو که تو خواب و بیداری بود صدا زد که بلند شه و باهم برن خونه. قبل از اون هری به سمت اتاق پل حرکت کرد. تقه ای به در زد و وارد اتاق شد.
"اتفاقی افتاده هری؟"
"راستش من میخوام استفا بدم."
"اوه! پس امروز همون روزی که بهم تو اولین ملاقات گفتی. درسته هری؟"
"همینطوره. من تو اولین ملاقاتم بهتون گفتم خیلی موندگار نیستم و بعد تموم شدن درسم میرم."
"خوشحالم که به خواسته ات رسیدی و ناراحت از اینکه کارمند خوبی مثل تو رو از دست میدم."
هری هیچی نگفت و فقط سرشو تکون داد. برگه ای رو به هری داد.
"این چیه؟"
"تصویه حساب. حقوق این ماهت."
"ممنونم."
"امیدوارم هر جا که میری موفق باشی."
"ممنون."
هری این رو گفت و از اتاق اومد بیرون. نفس عمیقی کشید و با خوشحالی به سمت در اصلی حرکت کرد. لیام رو پله ها نشسته بود و سرشو روی زانو هاش گذاشته بود.
"هی... هی لیام پاشو بیا بریم."
لیام به کمک هری از جاش بلند شد و هردوی اون ها سوار ماشین شدن.
تو کل راه لیام مشغول چُرت زدن بود و هری هم مشعول چیدن برنامه از این ساعت به بعد بود. هری لیام و رسوند و بعد از اون مستقیم به سمت خونه حرکت کرد.
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و وارد خونه شد.
با خوشحالی و صدای بلند به آنه سلام کرد."سلام مامان!"
اما جوابی نگرفت.
"مامان؟"
و باز هم سکوت.
هری نگران شد. وارد اتاق شد اما آنه رو ندید. با خودش فکر کرد که حتما رفته خرید یا بیرون
اما وقتی وارد اشپزخونه شد و لیوان خورد شده و روی زمین و دید تصوارتش نابود شد.استرس و نگرانی وحشتناکی به سراغش اومدن. مغزش کار نمیکرد و نمیدونست باید چیکار کنه. قلبش تند تر از هر لحظه ای میزد.
تلفن رو برداشت و به جما زنگ زد. بعد از چند تا بوق مایکل تلفن جما رو جواب داد.
"هری؟"
"مامان کجاست مایکل؟"
"هری آروم باش اون..."
هری با صدای بلند و جدی گفت:
"میگم کجاست لنتی."
"حالش بد شده بیا خیابول چارلز بیمارستا... "
"خودم میدونم."
هریاین و گفت و قطع کرد. اون واقعا نگران آنه بود. اگه واقعا مشکل جدی بود.....
..................
اوی اوی پارت نصفس قرار نبود اینجا تموم شه ولی چون قول داده بودم بگیرین.
اره دیگه ووت و کامنت فراموش نشه.
Love sarah❤
YOU ARE READING
kraken 《 By: Sarah.Styles ~ [ Z.S ] 》
Fanfictionکراکِن! اصلا کراکن چی بود؟ یه وسیله؟ یه شخص؟ نمیدونم، هرچی که بود زندگیمو تغییر داد، خاطرات خوب و بدی و برام رغم زد و از همهمهم تر هم اونو بهم رسوند هم از من گرفتش!