سرشو از روی تخت بلند کرد. به اطرافش نگاه کرد تا بفهمه کجاست. از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. بدنش بخاطر خوابیدن تو بدترین حالت خشک شده بود. به ساعت گوشیش نگاه کرد. 7:53 .
رو مبل نشست و به صورت آنه که تو خواب عمیقی بود نگاه کرد. و با یاد اوری شب گذشته لبخند بزرگی روی صورتش نشست. باید این موضوع رو با آنه درمیون میزاشت. ویبره ی گوشیش اون و هوشیار کرد.
گوشیو برداشت و به صفحه نگاه کرد.
"من تا دو ساعت دیگه خودمو میرسونم."
پیام از طرف جما بود. هریخوشحالشد از این که جما قراره بیاد و بره خونه و روی تخت ، راحت و اسوده بخوابه. محیطبیمارستان اون و اذیت میکرد. بوی استون و داروهای شیمیایی و رنگ و ظاهر محیط واقعاحالش رو به هم میزد.
ساعت نزدیکای 11 بود که جما میاد.
"متاسفم هری یکم کارم طول کشید. برو خونه و استراحت کن."
"کامان. مهم نیست."
هری سمت آنه میره و پیشونی اون رو میبوسه و از هردوی اون ها خدافظی میکنه. از اتاق که اومد بیرون راه رو و طیکرد تا به اسانسور برسه. قبل از اینکه به اسانسور برسه ته راه رو سمت چپ دیوارای رنگی توجه اون رو به خودش جلب کرد. سرشو کج کرد و تونست قسمتی که مخصوص بچه ها هست رو ببینه.
دیوار اتاق ها رنگی بود و با نقاشی هایی مثل حیوون ها و طبیعت اون جا رو درست شبی به یک دفتر نقاشی قشنگ کرده بودن. با خودش فکر میکرد که چی میشد کل بیمارستان این طوری رنگارنگ و خوشگل بود. اینطوری روح ادم تقویت میشد. اما رنگای بخش بزرگسالان بی روح بود و این ادمو اذیت میکرد.
از ساختمون بیمارستان خارج شد و تونست هوای تمیز و تنفس کنه. سوار ماشینش شد و به سمت خونه حرکت کرد. کلید و از جیبش دراورد و در و باز کرد. همین که واردخونه شد نبود آنه و سکوت خونه اون رو اذیت کرد. ترجیح داد بره بخوابه. وارد اتاق که شد کتشو دراورد. لباس هایی که دیشب روی تخت گذاشته بود رو انداخت زمین و خودشو روی تخت پرت کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
...........
صدای هم زمانِ زنگ و تق تق در اون و از خواب بیدارکرد. با عصبانیت سمت در رفت. با چهره ای خسته و به هم ریخته در و باز کرد و لویی و پشت در دید.
"تو مریضی این طوری در میزنی؟"
"اووو مزاحم خوابتون شدم مستر استایلز؟ خب مهم نیست."
هری چشماشو چرخوند و در و تا ته باز کرد و از جلوی در کنار رفت تا لویی وارد خونه شه.
"مامانت کجاست؟"
هری همونطور که داشت شیشه خورد های روی زمین رو جارو میکرد جواب لویی داد:
"بیمارستان."
YOU ARE READING
kraken 《 By: Sarah.Styles ~ [ Z.S ] 》
Fanfictionکراکِن! اصلا کراکن چی بود؟ یه وسیله؟ یه شخص؟ نمیدونم، هرچی که بود زندگیمو تغییر داد، خاطرات خوب و بدی و برام رغم زد و از همهمهم تر هم اونو بهم رسوند هم از من گرفتش!