یک روز عادی دیگه...
صبح های پنجشنبه از طاقت فرساترین روز های مدرسه بود و بچه ها برای خارج شدن از مدرسه و آخر هفته ی مزخرفی که بهش امید داشتن ، لحظه شماری میکردن.جیمین طبق معمول با هوسوک برای زودتر اجرا کردن یکی از نت ها بحث میکرد و از آن جایی که این بحث ها عادی شده بود نمجون دیگه خودش رو وارد قضیه نمیکرد.
جیمین گفت:" اگر این گروه لعنتی شکل بگیره اسممو عوض میکنم الآن چند ماه گذشته و هیچ اتفاقی نیوفتاده. هیچ پیشرفتی نداشتیم. نمجون چرا لال شدی؟! چرا دفاع نمیکنی"؟!
" اول بگو اسمت رو چی میذاری "؟ هوسوک با حالتی تمسخر آمیز پرسید.
جیمین جواب این سوال را با نگاهی بی تفاوت و در عین حال همراه با عصبانیت به هوسوک داد.
نمجون شروع به غرغر کرد:"کلاس های عمومی مسخره...چرا این برنامه رو برای آخر هفته انداختن؟با این وضعیت تمام انرژیمون برای زنگ تمرین رو از دست میدیم"."بیخیال نمجون یک زنگه دیگه خوشحال باش چون از این به بعد قراره وقت بیشتری رو به موسیقی اختصاص بدیم.تو هم گفتی پدرت ازمون حمایت میکنه. اگر خوب پیش بریم ، تمام اجراهای خفن مدرسه دست گروه ما میوفته. فکرشو بکن ما معروف میشیم". جیمین همان طور که از سر خوشحالی با دستش به بازوی هوسوک ضربه میزد ،گفت.
" آه تمومش کن..."
نمجون با حالتی قاطعانه و منطقی گفت:"جیمین واقع بین باش. هنوز تعداد افراد گروه ما خیلی کمه.ما مهمترین بخش از آهنگسازیمون رو نداریم".
هنوز بحثشون تموم نشده بود ولی با اومدن معلم چاره ای جز تموم کردن بحث نبود. خانم معلم وارد کلاس شد و بدون اینکه در رو ببنده گفت:
"بچه ها ما یک دانش آموز انتقالی داریم. قبل از آن که وارد کلاس بشه از شما خواهش میکنم سکوت رو رعایت کنید".بعد با اشاره ی دست ، او را به داخل کلاس آورد.
پسری با موهای قهوه ای لخت و چشمانی تقریبا کشیده با قدی کوتاه وارد کلاس شد و لبخند محوی زد که اصلا نمی شد آن را به راحتی تشخیص داد. پوست رنگ پریده ای داشت و مثل مرده ی متحرک بود بطوریکه آدم احساس میکرد بدنش آنقدر سرده که باید لباس بیشتری بپوشه."خوشحال میشیم قبل از این که جایی برای نشستن پیدا کنی خودت رو معرفی کنی".
"سلام. مین یونگی هستم. امیدوارم سال خوبی رو با شما بگذرونم". یونگی تعظیمی کرد و بعد از آن که سرش را بالا آورد ،چشماش به دنبال جایی برای نشستن میگشت.
خانم معلم لبخندی زد وگفت:"ما هم از آشنایی با تو خوشبختیم یونگی. به نظر دانش آموز خوبی هستی. ما این جا دانش آموزان خوب زیادی داریم. فکر می کنم به زودی یکی از آن ها دوست صمیمی تو بشه".بچه ها با حالتی بهت زده به یونگی نگاه میکردن و تا ته کلاس اونو زیر نظر داشتن.
جیمین با هیجان همیشگی همراه با اغراق چشماش رو گرد کرد و اون همه ذوق رو در صدایی آرام ریخت و گفت:"لعنتی نمجون نگاه کن. فرم لباسش..."
YOU ARE READING
Inside you
Fanfiction"فقط به خاطر یه تصادف؟ چرا دویدی آخه؟ میدونی چیه یونگی فقط به خاطر یه تصادف ازت دست نمی کشم." نمجون توی صورتم گفت. فقط نگاهش میکردم. شاید ازش دست نکشیده بودم ولی خیلی برام جالب بود که برای اون روز متاسفه یابهش فکر میکنه. پس نمجون منم به خاطرش عذاب م...