+مانی جان ، نمیخوای بیدار شی مادر ؟!
_بیدارم !
به اخمو ترین و بداخلاق ترین بچش نگاه کرد و با محبت عجیبی و غریبی زیر لب قربون صدقش رفت
چند ثانیه متوالی خیره نگاش کرد
_مامان چرا اینجا وایسادی الان ؟! برو بچه هارو بیدار کن دیرشون میشه !
و زیر لب غر زد
مهتاب با لبخند از اتاق خارج شد
کلافه از جا بلند شد و قبل از هر چیزی تختش را مرتب کرد و بعد از دستشویی رفتن از اتاق خوابش به سمت آشپزخانه رفت...
چه تصویر زندگی بخشی میدید !
مادرش که پای گاز چای می ریخت و برای خود آهنگی را زمزمه میکرد
به میز نگاه کرد مانیا و ماهک و ماتینا پشت میز صبحونه بودند
با اخم های غلیظی روی میز نشست
ماهک: سلام صبح بخیر
ماتینا: صبح بخیر
نگاه هشدارآمیزی انداخت و با غیض به مانیا که سرش رو میز بود و چرت میزد نگاه کرد
مهتاب با سینی چای نشست و با لبخند گفت
+خوابش میاد خب بچم ، چیکارش داری ؟
_بیخود! اینجا مگه جای خوابه ؟!
و بلافاصله با دست محکم روی میز کوبید...
مانیا گیج و مبهوت سیخ نشست و با دیدنش هول گفت
مانیا: وای ! سلام صبح بخیر
_صد بار نگفتم اینجا جای خواب نیست ؟!
+خب آماده نبود صبحونه.....چیزه....امم... منم گفتم یه چرتی بزنم.
و سرش را انداخت پایین.
نگاهی به هر سه انداخت صدایش کمی برد بالا و گفت:
_خجالت نمیکشین شما ؟! خیرسرتون بزرگ شدین مثلا ! نشستین رو میز منتظرین مامان همه کارارو بکنه ؟!
ماهک آهسته گفت: ما که همش کلاسیم
صدایش بالاتر رفت و با خشم گفت:
_چرا کار اشتباهتونو توجیح میکنی ؟! تو و ماتینا که کلاس دارین مانیا هم که کنکور داره.....من از صبح تا شب هزار تا کار و درد و بی درمون ریخته سرم...حداقل اتاق خودتونو مرتب کنین.....یعنی......
خواست ادامه بده که مهتاب گفت:
+ول کن مادر ، صبحونه تونو بخورید دیرتون نشه
یه نگاه به ساعت انداخت و ادامه داد:
+ساعت ده دقیقه به هفته، سریع بخورید برید حاضر شید
همگی بی حرف صبحونه میخوردن همزمان با تموم شدن صبحانهاش صدای تلفن بلند شد مهتاب خواست بلند شود که زودتر از جایش بلند شد و گفت:
_من جواب میدم
در حین رفتن به سمت تلفن گفت:
_بابت صبحانه مرسی مامان
و تلفن را برداشت
+الو سلام
_سلام بفرمایید
+سلام عزیزِ عمه خوبی ؟!
_ممنون شما خوبین؟ آقا مهرداد و بچه ها خوبن ؟
+فدات بشه عمه سلام دارن مهتاب خوبه دخترا خوبن ؟
_خوبن سلام دارن
+سلامت باشن تو خوبی ؟!کار و بار خوبه ؟
_خداروشکر..میگذره
+شکر،،عمهجون غرض از مزاحمت ؛ آخر این هفته بله برونِ فریباست خواستم بگم شما هم بیایین حتما
_مبارک باشه،ایشالا که به پای هم پیر بشن ،راستش مانیا که درس داره منم سرکارم ولی مامان و ماهک و ماتینا میان حتما
+حیف شد کاش توام بودی عمه قربون شکل مثلِ ماهِت بره
_خدانکنه عمه، ایشالا مراسمای دیگه
+باشه پس مزاحم نمیشم دیگه؛سلام برسون به مهتاب و بچه ها
_مراحمین ،چشم شما هم سلام برسونین.
+خداحافظت
_خدانگهدار
از پای تلفن بلند شد با دیدن ساعت که ۷:۱۵ را نشان میداد پا تند کرد همه لباسهایش را مشکی انتخاب کرد و سریع وسایل مورد نیازش را ریخت در کیفش و بعد از برداشتن سویچ بیرون رفت...
ماهک و ماتینا اماده جلوی در کفش میپوشیدند لباس سِت و آرایش کمی که قشنگ تر کرده بود خواهرانش را...
_مانیا کو پس ؟
مهتاب با خنده گفت:
+الان میاد ؛ محبوبه چی میگفت ؟!
درحال کفش پوشیدن گفت:
_آخر این هفته بله برونِ فریباعه ، زنگ زده بود دعوت کنه.
ماهک با شوق گفت:
+میریم دیگه نه؟
_شما آره
صداشو بلند کرد:
_مانیا ما رفتیم،خودت برو مدرسه
به سمت مهتاب رفت و بوسیدش و گفت:
_من هشت و نیم میرسم خونه ، اماده باشین بریم خرید
+نمیخواد مامان جان ، داریم همه چی
_دیگه بالا نمیام من، زنگ میزنم بیاین پایین؛
+مراقب خودت باش، خداحافظ
_میبینمت ، خدانگهدار
و سوار ماشین شد و استارت زد
ماهک و ماتینا عقب نشستند با خنده ی کمرنگی نگاهشان کرد و گفت:
_آژانسه مگه ؟!
+مانیا میاد الان دیگه
_تا وقتی بزرگتر هست، کوچیکتر نمیشینه جلو
ماهک بی حرف پیاده شد و جلو نشست
ریموت در را زد و در شروع به باز شدن کرد
مانیا با عجله سوار شد و تند گفت:
+ببخشید ببخشید به خدا دیگه تکرار نمیشه قول میدم
ماتینا با خنده گفت:
+َ هر روز همینو میگی
و با ماهک خندیدند، حتی خود مانیا هم میخندید....راه افتادند...
اول میرفتند دانشگاه که ماهک و ماتینا را برساند و بعد مانیا را...
بی حوصله به ماهک گفت:
_از داشبرد بهم سیگار و فندک بده
مانیا گفت:
+من میرم مدرسه ، بو میگیرم.
بی توجه فقط یکم پنجره را پایین کشید و سیگارش را در دستش نگه داشت
رسیدند دانشگاه و ماهک و ماتینا پیاده شدند و مانیا سریع جلو نشست و با لبخند خرگوشی نگاهش کرد
بی حرف راه افتاد سمت مدرسه ی مانیا و جدی گفت:
_درستو مثلِ ادم بخون یه چیز درست و حسابی قبول شی ، که اگه نشی بد برنامه ای دارم برات. خونه نیستم ولی حواسم بهت جمعِ ؛پا کج بذاری قلم جفت پاهاتو خورد میکنم...
مانیا با استرس گفت:
+مگه چیکار کردم ؟!
با اخم گفت:
_درصد دروستو گرفتم از مدرسه
مانیا بغض کرد و گفت:
+بخدا خونده بودم ولی سوالا خیلی سخت بود همه خراب کردن
_یعنی چی ؟! من کاری به همه ندارم ؛ همه تو نیستن ، ضمناً کِی خونده بودی ؟!همش مهمونی بود این هفته !
+ببخشید، از شنبه میخونم
_چرا شنبه ؟! مگه فردا و پسفردا چشه ؟!
+واااا !آخر هفته ستاااا ، بله برون فریباعه
_و کی گفته تو قراره بری ؟!
+یعنی چی ؟!
_یعنی همین که گفتم، جشن بی جشن؛ میشینی خونه درستو میخونی این درصدای گندتو جمع میکنی
با حرص و بغض تا دم در مدرسه هیچ حرفی نزد
وقتی به مدرسه رسیدن معاون دم در بود و با دیدن او جلو آمد
+سلام ، خوبین ؟! ما فکر کردیم مانیا جان نمیاد امروز
_مچکرم ،نه کمی دیر شد فقط
+اها بله ، با اجازه
_خواهش میکنم
رفت و مانیا هم به دنبالش
سیگار روشن کردو غرق در افکارش به سمت بیمارستان رفت...
با تمام نفرتی که داشت....هنوز منتظرش بود!
هر کجا که میرفت چشم میگرداند که شاید ببیندش....
اما نه...انگار آب شده و رفته باشد در زمین!○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
چند پارت اول کوتاهِ...اما پارت های دیگه طولانیِ...
این پارت هم در واقع یه مقدمه بلند بود...."پَس اَز اُو" رو که شروع کردم بخاطر کسی نوشتمش که الان دیگه نیست....
این کتاب برای من بیشتر از چندین خط نوشتهست...
از روی واقعیت نیست اما شخصیتهای این داستان یه جایی بیرون این کتاب دارن زندگی میکنن...
بعضیاشون با تغییر اسم و بعضیا بدون تغییر اسم....
"پَس اَز اُو" تمام اون چیزیِ که من دیگه نمیتونم داشته باشم!
پس داستان زندگی شخصیت هامو اونجوری که دلم میخواد تغییر میدم تا با نخهای نامرئی به همدیگه وصلشون کنم...
کتابها جاودانهاند و من میخوام این جاودانگی رو هر طور شده پیوند بدم به شخصیتهای دوستداشتنیم...
فردا غروب یه پارت دیگه میزارم،چون این پارت کم بود😊
دوستون دارم :)♡
امیدوارم لذت ببرید💕
أنت تقرأ
• پَس اَز اُو •
عاطفيةدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!