[ ماندانا ]

148 23 42
                                    

عمل تازه تموم شده و از خستگی نای حرف زدن هم ندارم ولی خداروشکر موفقیت آمیز بود
پرستارا داشتن راجع به دکتر تازه واردی حرف میزدن که با دیدن من با خوشرویی سلام کردن
+سلام دکتر، خسته نباشین ؛ عمل خوب بود ؟!
_سلام مرسی، شما هم خسته نباشین؛ آره خوب بود خداروشکر
یکمی باهم حرف زدیم و بعد به سمت اتاق استراحت رفتم و لباس عوض کردم و شروع کردم به سرکشی از بیمارا... چند تا تجویز جدید و عوض کردن یه سری دارو و چک کردن وضعیتشون...
کارم که تموم شد ساعت حدود هفت بود و به شدت نیاز داشتم بخوابم اما دغدغه و کارای من تمومی نداشته هیچوقت...!!
رفتم سمتی که چند تا از همکارا و همکلاسیام بودن و عرشیا که یکی از دوستایِ خانوادگی و صمیمیِ ما بود با دیدنم با صدای بلند گفت:
+اینم مانیِ ما ، اینقدر اسمشو آوردیم که خودشم اومد
همه چهره ها آشنا بود به جز یکی !
مرد هیکلی و تنومندی و به طور خیلی فیجیحی جذاب بود و عجیب !
چون نگاهش به دور و برم و پشتم بود انگار دنبال کسی میگشت!
سلامی کردم و بچه ها جواب دادن
عرشیا با لبخند گفت:
+عمل چطور بود ؟!
نفس عمیقی کشیدم با خستگی ‌ای که از صدام مشخص بود گفتم:
_سخت بود ولی از پسش براومدم،خداروشکر
اون مرد با لحن و صدای نفس گیری گفت:
+یک ساعته میگید مانی،مانی...من انتظار یه مرد سیبیلو داشتم با کلی عضله و یه کیلو اخم!
همه خندیدن و من مشکوک رو به عرشیا گفتم:
_چی داشتی تعریف میکردی ؟!
عرشیا مرموز گفت:
+خاطره اونروز که بخاطر مانیا دست پسره رو شکوندی
بچه ها خندیدن و عرشیا تیکه میپروند؛ امان از عرشیا که هیچ‌ جا آبرو نمیذاشت واسه من...یهو اخم کردم که صدای خندشون کم و کمتر شد با نگاه جدیِ مخصوص خودم گفتم:
_یک ساعت دیگه شیفت عوض میشه ، دکتر رئیسی تاکید کردن کاراتونو تموم کنین!
****
در ماشین باز شد و مامان و دخترا سوار شدن
مهتاب: خسته نباشی عزیزم
_مرسی توام خسته نباشی
دخترا هم خسته نباشید گفتن؛ راه افتادم سمت فروشگاه و پاساژای اطراف  که معمولا ازش خرید میکردیم...
ماتینا:من لباس دارم فقط کفش میخوام
ماهک:منم همینطور
مانیا:منم که اصلا حق ندارم بیام...
مامان:حالا تا فردا ببینیم چی میشه
چیزی نگفتم فقط سری تکون دادم؛ ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم تو اولین مغازه ماهک و ماتینا هر چی میخواستن خریدن،همیشه اینجوری بودن و خریدشون بی ‌دردسر بود...مانیا با غیض گفت چیزی لازم نداره و یکم جلو تر از ما حرکت کرد
ته ‌تقاریمون بود و لوس! به راه رفتن پُر حرصش لبخندی زدم!
در نهایت برای مامان هم یه پیراهن زرشکی گرفتیم و کیف و کفش مشکی
+ماندانا ؟!
_بله ؟
+تو چیزی نمیخوای مامان جان ؟
_نه ! بریم شام بخوریم.
رفتیم فست فود که خیلی هم شلوغ بود و به زور یه میز ۶ نفره خالی کردن برامون
ماهک و ماتینا با هم یه پیتزا مخصوص سفارش دادن و مامان مرغ سوخاری و مانیا غول برگر و منم سالاد سزار ؛ بعد از حدود نیم ساعت سفارشمونو آوردن و تو سکوت مشغول شدیم...
از فست فود که اومدیم بیرون ساعت حدوداً یازده شب بود
مامان گفت:
+مرسی مامان جان
_شمارو میزارم خونه خودم باید برم رفاه خرید
+خب چرا خونه ؟ الان بریم دیگه
_اول اینکه لیست ندارم دوم هم اینکه بچه ها فردا کلاس دارن
انگار قانع شد چون دیگه چیزی نگفت
وقتی رسیدیم خونه ماهک و ماتینا سریع شب بخیر گفتن و رفتن تو اتاقشون که مانیا هم باهاشون شریک بود
مامان هم لیستو داد بهم و بعد از بوسیدنم رفت که بخوابه
مانیا با اخم اومد و گفت:
+منم میام باهات
_دیگه چی ؟
+خوابم نمیاد، فردا هم کلاس ندارم
مردد نگاش کردم که جلوتر از من از خونه رفت بیرون....

• پَس اَز اُو •Where stories live. Discover now