_میگم فعلا نه! بحث نکنین با من
+به تو چه ؟! تو چیکارمی که دخالت میکنی ؟!
شکه به ماتینا نگاه کرد !!
چکاره اش بود ؟! مگر از جان نگذاشته بود برایشان ؟! مگر همه چیزش فدا نکرده بود ؟! ماهک پشت بند قُلَش گفت:
+تو نمیتونی واسه ما تصمیم بگیری ،ما بزرگ شدیم ،حالا که یه خاستگار خوب و پولدار برامون اومده حسودی میکنی ؟!
مهتاب با صدای بلندی اسم دوقلو هایش را صدا زد و گفت:
+بسه خجالت بکشین ، ماندانا پدری کرده براتون ،مادری کرده در حقتون این جوابشه ؟! از زحمتایِ خواهرتون شرم نمیکنین از من شرم کنین من اینجوری تربیت کردمتون ؟!
ماندانا اما گنگ بود !!! حرف هایی که زیادی سنگین بودند
سه روز پیش برای ماهک و ماتینا خواستگار آمده بود
دو برادر دوقلو به نام های سهند و سهیل پایاب که خانواده ی پولدار و اصیلی بودند و از دوستان آقاجون و ماندانا گفته بود خوب فکر کنند و بعد از ۲۴ ساعت دوخواهر به نتیجه مثبت رسیده بودند و میگفتند زنگ بزنند و نتیجه را بگویند و ماندانا میگفت نه چند روزی صبر کنیم تا تحقیقاتش کامل شود اما نتیجه اش فقط دعوا و فریاد بود و بی حرمتی....
مهتاب همچنان میگفت که ماندانا با پوزخندی بر لب از جا بلند شد و رو به مهتاب گفت:
_شماره ی خونشون تو دفترچه هست زنگ بزن بگو آخر هفته تشریف بیارن دخترای ترشیده ی هولِتو نشون کنن
و منتظر جواب نماند و به اتاقش رفت
بعد از چند دقیقه صدای در آمد
_کیه ؟
+مانیام
_الان وقتش نیست
+سوال درسی دارم
پوفی کشید و بی حوصله بلند شد با سیگاری که روشن بود لب پنجره رفت
_بیا ببینم
مانیا داخل آمد و دفتر و کتابش را روی میز گذاشت و خواهرش را از پشت بغل کرد و سرش را بین دو کتف ماندانا فشرد و زمزمه کرد:
+مانی
_جانِ مانی
+یه چیز میگم به روی خودت نیار میدونی
_بگو خیالت راحت باشه
+بابا برگشته....الان خونه آقا جونِ ....اون شب هم ما برای همون رفتیم
شکه به بیرون خیره ماند و حتی نفس هم نمیکشید با بهت گفت:
_اینو ازم مخفی کردین ؟!
+مامان گفت بخدا، ولی من طاقت نیاورم
_میخوام تنها باشم
+باشه
در اتاق را دوباره قفل کرد اصلا نفهمید مانیایِ کوچکش کِی رفته است... سیگاری روشن کرد روی زمین نشستو زانوهایش را بغل گرفت و اشک هایش یکی پس از دیگری ریختند...
پس مادر و خواهرانش پدر را یافته بودند...
حق داشتند خب !
دیگر او را میخواستند برای چه کاری ؟!
حالا دیگه زندگیشان مرد داشت...
مردی به نامردیِ تمام روز های تنهاییِشان ...!****
مهتاب به ماهک و ماتینا که دوماه دیگر جشن عقد و عروسیشان بود نگاه کرد....به مانیا که تازه کنکور داده بود و آراسته و مرتب مثل همیشه ساکت بود....
و ماندانا....
ماندانایش که سه ماه بود با آنها سرد برخورد میکرد و مهتاب و دوقلو ها در ذهن خود دلیلی نمیافتند و البته که مانیا میدانست و چیزی نمیگفت...
مهتاب صدایش را صاف کرد و شدوع به حرف زدن کرد
+گفتم میخوام حرف بزنم....حرفایی که خیلی وقتیش باید میگفتم...ولی انگار یه چیزی مانع میشد...خلاصه....میخوام از گذشته بگم.....درسته که مازیار مارو ترک کرد ولی باباتون خیلی هم مقصر هم بود !اون رفت چون من خسته ش کرده بودم ! من مریض بودم و کسی خبر نداشت و در به در دنبال زن بودم واسه باباتون که بچه هام بی مادر بزرگ نشن و مازیار میگفت نکن خانوم خوب میشی تو من به زن دیگه ای نمیتونم نگاه کنم ! انقدر اینکارو کردم که گذاشت رفت ، بعدش افسرده شدم .... محبوبه باهام حرف زد و گفت میخوای بچه هاتو بکشی ؟ بخاطر بچه ها خوب شو و من همه ی تلاشمو کردم و سعی کردم....اینارو گفتم که بدونین باباتون مقصرِ مطلق نبوده
چند دقیقه ای سکوت کرد و با شک و تردید با ماندانا نگاه کرد و آهسته گفت:
+مازیار برگشته !
ماندانا نفسش حبس شد و انگار که قلبش نمیتپید شنیدن این موضوع هر بار برایش نفس گیر بود
پوزخند معناداری زد و به تک تکشان نگاه کرد و به مادرش بیشتر
سرش را پایین انداخت و با بغض و صدای مغموم گفت:
_یادمه....من هنوز یادمه وضعیتمونو...مگه نگفتم اسم این مرد نباید بیاد تو خونه من ؟! شماها مثل اینکه یادتون رفته! برگشته که برگشته ...به درک که برگشته به جهنم که برگشته ! الان وقته برگشتنه ؟! برگشته که چی بشه ؟! خون به جیگر همه مون کرد که برگرده ؟
ماهک به دفاع از پدر تازه از راه رسیده اش با خشونت گفت:
+تو هر کاری هم کردی جای بابا رو نتونستی پر کنی برامون
ماندانا با صدای پر از بغض قهقهِ زد خنده ای از درد ...
با صدای فریاد مانندی گفت:
_من همه عمرمو نذاشتم که الان همچین حرفی بهم بزنی
ماتینا با لج گفت:
+میخواستی نذاری !
همه شان در شکِ حرف ماتینا ماندند حتی خودش !
خواست حرفی بزند که مهتاب گفت:
+ساکت شو ، خفه شین با دوتاتونم ... ماندانا توام آروم باش
ماندانا پر از حرص نفس نفس زد و با دو دست محکم روی میز کوبید و با صدایی بلند گفت:
_بسه مامان ، تمومش کن ؛ با همه تونم این بازیو با من شروع نکنین ، شماها چتونه ؟ یادتون رفته ؟ مسبب همه بدبختیامون برگشته و همه زحمتی که واستون کشیدمو میبرین زیر سوال و تو...مهتاب زند...تو ازم میخوای آروم باشم ؟! این همه سال آروم بودن چی داد به من که الان بده! این خونه رو با چه خونِ دلی خریدیم ، زیر دین خانواده رفتیم ولی من جون کَندَم تا این خونهِ خونه شد.... من زیر فشار این خونه جون دادم ولی کمرم خَم نشد واسه خاطر شماها....آره من جای مازیارو واستون نگرفتم ولی بخدا که کمتر هم نبودم ! منو به کی میفروشین ؟! به پدری که سهمتونو ازتون دریغ کرد ؟! منو به مردی میفروشین که عامل همه ی بدبختیمونه ؟!! چرا ؟! چی کم گذاشتم من واستون ؟!
سکوت همه ی خانه را فرا گرفت و گریه میکردند از عجز و بغضِ میان حرف های ماندانا !
ماهک و ماتینا از شرم سر بلند نمیکردند مهتاب خواست حرفی بزند که ماندانا آرام ادامه داد:
_هیچی نمیخوام بشنوم...هیچی
با دستانی به شدت میلرزید سیگاری آتش زد و به تلویزیون خاموش خیره شد و غرق شد در روزی که مازیار نیک منش ترکشان کرد....
ماهک و ماتینا از او سراغ پدرشان را میگرفتند و مادرش دیوانه شده بود و مانیایِ دلبندش خیلی کوچک بود.....خیلی کوچک بود برای پدر نداشتن !
صدای زنگ آمد و مهتاب تکان محکمی خورد و با استرس به دوقلو ها نگاه کرد.....مانیا با استرس به سمت آیفون رفت.....ماندانا همچنان در خیال غرق بود....با صدای مانیا که گفت:
+بابا پشت دره !
چشمانش را با درد بست.... با صدای خشنی گفت:
_از اونموقع که اومده هی رفتین دیدینش و من خودمو زدم به نفهمی هی تلفنی حرف زدین شنیدم با خودم گفتم نه دروغه با من اینکارو نمیکنن...به خودم گفتم نه همچین دروغی بزرگی بهت نمیگن....
پوزخندی زد وانگار که با خودش حرف بزند گفت:
_چقد خر بودم.....
مانیا باز به حرف آمد:
+چیکار کنم من ؟
مهتاب و دختر ها منتظر به ماندانا نگاه کردند که ماندانا بدون نگاه کردن به آنها درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
_این همه دروغ گفتین به من ! این همه کار کردین و منو آدم حساب نکردین و خر فرضم کردین....حالا که اومده دمه خونتون منتظر تصمیم من نباشین
وارد اتاق شد و در را محکم بست و قفل کرد
پشت در نشست و با بغض به عکسی خانوادگی اش نگاه کرد و صدای احوال پرسی شنید....
صدای مازیار را شنید مبهوت تمام تنش گوش شده بود.....مازیار با صدای ملایمی گفت:
_ماندانا کجاست ؟!
مهتاب با صدای بلند گریه کرد و مازیار نگران گفت:
+چیه ؟! چی شده ؟!
و ماهک شروع کرد به تعریف کردن ماجرا و بعد گریه کنان به آغوش پدرش رفته بود و ماتینا هم .... از حرف هایشان فهمید....
مازیار گفت:
+حق داره ، شما چقد نمک نشناسین
و شروع به نصیحت کرد....ماندانا از جا برخواست و چمدان بزرگش را برداشت و لباس هایش را جمع کرد و کتاب هایش را و همه وسایلش را.....چمدان کوچکی که داشت را با لوازم دیگر پر کرد و در آخر عکس خانوادگیش را گذاشت و چمدان ها را بست و یه در یک کیف مدارک گذاشت و پول نقد و کارت و سیگار و فندک هایش را...یک قطره هم اشک نریخت....! گوشی و سویچش را روی میز گذاشت و هودی و شلوار اسپورت و کتانی پوشید و شال نازکی و یک پانچ اسپورت..... گوشی و سویچ را در جیبش گذاشت و کیف را یک طرف روی دوش انداخت و چمدان ها را دست گرفت در اتاق را باز کرد و بیرون رفت...به هیچکدام نگاه نکرد و به سمت در خروجی رفت که صدای مازیار متوقفش کرد.....
+سلام...
چمدان هایش را زمین گذاشت و برگشت و با سردی تمام جواب داد...
_سلام پدر نمونه...
مهتاب هشدارانه صدایش زد....نگاهی بی تفاوت به مادرش انداخت و پوزخند زد و دوباره به مازیار نگاه کرد
_نمیدونم چی تو گوششون خوندی که فروختنم ولی منم خوب بلدم داغ بزارم رو دل خانوادم؛دختر توام آخه....خیلی جالبه،مانیا حتی تورو درست یادش نیست....هیچ چیزی نبودی تو زندگیشون ولی آخ....چیه این خون....هفت سال پیش با خودم عهد بستم جایی که تو قدم گذاشتی،قدم نزارم، شرط این خونه نبردن اسمت بود... من واسه بیست سال دیگه بچه هاتم برنامه ریزی کرده بودم ولی خب....الان دیگه پدر دارن پس به من نیاز نیست....با رفتنت همه ی زندگیمو ریختی بهم ، حق یه زندگی آرومو ازم گرفتی...با اومدنتم آیندمو دلخوشیامو ! ولی عیبی نداره ، حداقلش بچه هات پدر بالا سرشونه؛ میدونم خبر داری دخترات دارن عروس میشن.... تحقیق کردم خانواده خوبین ، مطمئنا خبر نداری جناب مسئول، جهاز دوقلوها هم آمادست....منتی هم نیست البته....وظیفهم بوده!پوزخندی زد و عقب رفت و به همه شان نگاه کرد... به مانیایِ کوچکش کمی بیشتر و چمدان هایش را برداشت و در را باز کرد و بدون اینکه به عقب برگردد با صدایِ رسایی گفت:
_خداحافظ
مهتاب گریه کنان دنبالش رفت و گفت:
+کجا میری اخه تو ؟! مانی تورو خدا جون خواهرات مانی نرو قربونت برم نرو دردت به جونم
از گوشه چشم دید که مادرش روی مبل نشست و فروریخت....
برگشت و راه خروج را در پیش گرفت....با صدای مانیا مکثی کرد اما سریع سوار ماشین شد و با سرعت خارج شد....○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
نظری چیزی ؟!!😉
امیدوارم لذت ببرده باشین💕
YOU ARE READING
• پَس اَز اُو •
Romanceدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!