🌟Vote🌟
| دردهای مشابه میتونن خطوط موازی روبهم برسونن...|
_حدودا نیم ساعت بعد_
« اون خیلی عجیبه...! »
میتونم حس کنم که به محض شنیدن حرفم سرش رو به سمتم برمیگردونه :
« ببخشید چی؟ »
تو دلم چشمامو تو حدقه میچرخونم، اما تغییری تو ظاهر متفکرم نمیدم و با دست به فرد مورد نظرم اشاره میکنم و اینبار با تُن صدایی که به وضوح شنیده بشه میگم :
« گفتم اون، عجیبه!... »
برمیگردم سمتش :
« نیست؟ »
برای چند ثانیه صبر میکنم تا متوجه بشه منظورم کیه و چیه! و بعد منتظر جوابش میمونم
سریعتر از چیزی که فکرشو میکنم منظورمو میگیره و در جوابم تک خنده ای میکنه و سری تکون میده :
« خب...شاید! راستیتش همشون به نوعی عجیبن! بستگی داره تعریف ما از 'عجیب' چی باشه! »
اینبار تلاشی برای پنهان کردن چرخش چشمام نمیکنم و تقریبا با بی حوصلگی مسخره میکنم :
« اینطور به نظر میاد که نشست و برخاست با دیانا تاثیرشو روت داشته! شبیه اون حرف میزنی! »
میخنده و سری تکون میده و با صمیمیتی که نمیدونم دقیقا از کجا اومده و ایجاد شده، مشتی به بازوم میکوبه :
« هی! هرچی نباشه اون بهترین دوستمه! باعث افتخارمه که توی چیزی شبیهش باشم! »
و سرش رو بالا میگیره و لبخند گشادی میزنه..!
ادای بالا اوردن درمیارم و وسط خندیدنش بهم، دقیق تر به جزئیات چهرش نگاه میکنم و پیش خودم اعتراف میکنم تاحدودی توی خصوصیات شخصیتیش با دیانا شباهت داره!
حداقل... صفا هم مثل دیانا، آدمی بود که میتونستی فقط درعرض کمتر از یه ساعت، باهاش خو بگیری و طوری باهاش احساس راحتی کنی که انگار سالهاست که میشناسیش!
"توی دنیای ما آدما، این قطب های همنام هستن که بهتر بهم جذب میشن! روح آدمهای شبیه بهم، همدیگه رو سریع شناسایی و پیدا میکنن!"
« حالا چی باعث شده که فکر کنی اون عجیبه؟ »
با پرسیدن این سوال، وادارم میکنه از افکارم دربیام و دوباره به بحث قبلی ای که هنوز حتی شروعش نکرده بودم برگردم و من، خودمو درحالی پیدا میکنم که به سرعت، دوباره توی ظاهر متفکرم غرق میشم...!
ESTÁS LEYENDO
Don't Forget Me [ L.S / Z.M ]
FanficLarry & Ziam "اون چشه؟" سوالی که هرروز از خودم میپرسم!! میدونم که یه روز، جوابشو میفهمم...! . •| WARNING! : دارای مقادیر زیادی صحنه های خاص ؛) و شاید برای شما، آزار دهنده!!! [ +14 ^^ ] روند آپ : "فعلا" نامنظم _K2