10_2

182 28 6
                                    

نور آفتاب به طرز بدی رو چشماش بود و باعث میشد که چشماشو بیشتر رو هم فشار بده که بخوابه. بلاخره
تسلیم آفتاب شد و ترجیح داد بیدار شه .!!
روی تخت نشست و ساعتو چک کرد که 11 رو نشون میداد .خب برای اون زیاد عادی نبود که تا 11 بخوابه! پس یکم تعجب کرد...که تریشا چجوری با جیغاش بیدارش نکرده!؟
رفت جلویه آیینه که یه نگاهی به صورت داغونش بندازه که متوجه لباسای دیشبش شد...هنوز درشون نیاورده بود! مثل اینکه خستگی واقعا فشار آورده بوده...
لباساشو در آورد و ترجیح داد اول دوش بگیره تا شاید از منگی و خستگی دیشبش کم بشه.
بعد گرفتن یه دوش تو سکوت فکر و خیالش. بلاخره از آب دل کند و بیرون اومد. حولرو دور پایین تنه بدنش پیچید و درو باز کرد .
به لباس و شلواری که مادرش تا کرده بود و رویه تختش گذاشته بود بسنده کرد و همونارو پوشید .موهاشو با شونه به عقب هدایت کرد و گذاشت خودشون خشک شن.
در اتاقشو باز کرد و بیرون رفت.

ت: خوبه بلاخره بیدار شدی زین داشتم نا امید میشدم از پسرم.
ز: فقط بخاطر خستگی زیاد بود بابتش عذر میخوام.
ت: مگه کاری میکنی که خسته شی؟
ز: عذر میخوام تکرار نمیشه.

ملت تا لنگ ظهر میخوابن سگ سگ پا میشن مامانه هیچی نمیگه !بعد من بخاطر یکم بیشتر خوابیدن باید دلیل داشته باشم و عذر خواهی کنم...خسته کنندس.

ز: مام من میرم بیرون کتابخونه...
ت: نه زین من دست تنهام پدرت هم سرکاره پس باید کمکم کنی برای خرید.
ز: میشه برای بعدظر...
ت:نه همین الان یه لباس آبرومند بپوش و بیا بیرون ممنون عسلم.

سکوت رو ترجیح دادم به سمت اتاقم راه افتادم شلوار گرم کن رو با شلوار جین عوضش کردم .

ت:این آبرو منده؟
ز: مام داریم میریم بیرون نه مهمونی
ت:باشه راه بیفت

هاهاها سلاممممم
من که زیر بار درس دارم پاره میشم شمارو نمیدونم😂
قراره که روزای فرد آپ کنم (طبق فکرام شاید بضی وقتا نشه ولی سعیمو میکنم)
ووت و کامنت فراموش نشههه خوشالم کنین دیگه
مرسی💚💚

#Eli

bule CastleWhere stories live. Discover now