😽27😽

1.4K 340 38
                                    

مدتی طول کشید تا به یاد بیاره وسط خیابونن. در تمام دوران زندگیش با اینکه به نظر مردم ذره ای اهمیت نمیداد ولی بخاطر کسایی که دوستشون داشت سعی میکرد در حد امکان رفتارهای کنترل شده ای داشته باشه و اینطور بزرگ شده بود.

خانوادش گرایشش رو میدونستند ولی هیچوقت کاری مثل بوسیدن دوست پسراش جلوی خونه انجام نداده بود. چونکه نمیخواست صرفا بخاطر همچین کاری خانوادش مورد شماتت و اذیت سایرین قرار بگیرن.

یکی از دستهاشو که روی گونه ی کیونگسو قرار داشت پایین تر برد و کمر ظریفش رو گرفت و برای کمتر کردن فاصله ی بینشون اونو نزدیک خودش کشید.

وقتی لحظه ی آخر متوجه کاری شد که میخواست انجام بده ، دست دیگشو پشت سر کیونگسو برد و اونو تو آغوشش کشید. شاید بوسیدن تو وسط خیابون کار غیر اخلاقی به نظر بیاد ولی هیچکس دو نفر رو صرفا بخاطر اینکه همدیگه رو بغل کردن، سرزنش نمیکرد.

دنیا هنوز اونقدرا هم جای زشتی نشده بود.

عطر موهایی که به گردنش میخوردند تمام زشتی های دنیا رو در نظرش محو و نابود میکردند.
کیونگسو احساس میکرد که بازم تو اون موقعیت گیر کرده. زیر گوشش قلبی که با سرعت میتپید و سنگینی سری که روی سرش قرار گرفته بود و از همه مهمتر دستهایی که دور کمرش سفت و محکم حلقه شده بودند.

در طول 25 سال زندگیش هیچوقت فکر نکرده بود که کسی ازش خوشش بیاد. و بعدش بخاطر اینکه دچار نا امیدی بیشتری نشه، به هیچکس هم اجازه ی بروز چنین احتمالی رو نداده بود.

و اون لحظه هم خیلی خودشو تحت فشار گذاشته بود تا به این موضوع فکر نکنه. بعد از امیدوار شدن، تجربه کردن نا امیدی اونقدر اونو میترسوند که انگار عمل باز قلب انجام میدن و یهویی قلبشو بین میلیون ها سوزن و چاقو میندازن.

-"جونگین..."

-"هوم؟"

سرشو یخورده بیشتر توی سینه ی جونگین فرو برد. ترجیه داده بود سوالی که میخواست بپرسه رو کاملا به فراموشی بسپاره و برای یه مدت همچنان با عینک صورتیش به دنیای اطراف نگاه کنه.

-"پیتزای قارچ دار دوست داری؟"

از حرکت سینه ی جونگین متوجه شده بود که داره میخنده و به دنبالش لبخند روی لب خودش هم بزرگتر شده بود. وقتی دستی که دور کمرش بود، لابلای موهاش فرو رفت احساس کرد دونه دونه ی اون سوزن ها رو از قلبش در میارن و به جاش پروانه میذارن!

جادوی اون لحظه رو البته که زنگ زدن چانیول گاو خراب کرده بود. اون روز مخصوصا براش یه آهنگ زنگ ترسناک تنظیم کرده بود و الان دوست داشت بجای اون کار کلا بلاکش میکرد تا از هر گونه تماسی مسدود باشه. با اکراه از بغل جونگین در اومد و ازش اجازه خواست تا به تلفنش جواب بده و چند قدمی فاصله گرفت.

MEOW ≧(^ω^)≦   Kde žijí příběhy. Začni objevovat