[دوست ها]

82 19 11
                                    

با سرعت سرسام آوری می راند و فکرش پُر بود...چه بیهوده تمام عمرش را صرف کرده بود برای هیچ..... سرعت ماشین را کم کرد و گوشه ای متوقف شد؛ پیاده شد و سیگاری آتش زد.... به ماشینش تکیه داده بود که ماشینی با شدت کنار ماشینش متوقف شد و مردی که پشت فرمان بود نگاهی به او انداخت و پرسید:
+سیگار داری ؟!
نگاهی سرد به او انداخت و بی حرف سری به نشانه ی تایید تکان داد و سیگار و فندک را به او داد.... مرد یک نخ سیگار روشن کرد و پیاده شد ، به سمت ماندانا آمد و رو به رویش ایستاد و سیگار و فندک را پس داد و گفت
+این وقت شب اینجا چیکار میکنی دختر جون؟! نمیترسی خفتت کنن ؟!
_بهتر نیست سرت به کار خودت باشه ؟!
+من یه پزشکم و سرم به کار همه هست؛ بلاخره همه به دکتر نیاز دارن
_الان خواستی بگی دکتری ؟!
+نه میخواستم بگم میتونم ازت حرف بکشم؛ روانپزشکم
_منم جراحم ، میخوای کارمو روت امتحان کنم ؟!
+الان خواستی بگی دکتری ؟!
ماندانا با صدا خندید.....این مرد بانمک بود از نظرش و  مرد در دلش فکر کرد چه لبخندِ غمگینِ زیبایی !
+اسمت چیه حالا خانوم جراح ؟!
_نیک منش هستم
+سپهر آریا هستم روانپزشک و بورد تخصصی از آمریکا ؛ الانم خواستم پز مدرکمو بدم
_ماندانا نیک منش جراحِ نوپایِ مغز و اعصاب
+این اتفاق خیلی نادره !
_چی ؟!
+اینکه دوتا دکتر موفق این وقت شب تو خیابون با سرعت برونن و با هم حرف بزنن بدون هیچ شناخت قبلی‌...
_عجیب تر اینِ‌که سیگار هم بکشن
سپهر با صدا خندید و دندان های سفید‌ش را به نمایش گذاشت
+خب انا خانوم چرا اینجایی ؟!
_مشکلات زندگی
+همه مشکل دارن
_مشکل همه مثل مشکل من ، کمیاب نیست
+حس میکنم خانوادگیه !
_البته که هست...چیزی با ارزش تر از خانواده وجود نداره
+ارزش های آدما با هم خیلی فرق داره
_فلسفی حرف نزن؛ کشِش نداره مغزم
+انتهای این خیابون یه کافی شاپ هست که دلم میخواد اونجا ببینمت
ماندانا نگاهش کرد و سپهر به سمت ماشینش رفت سوار شد و لحظه‌ی آخر با زدن چشمکی گفت:
+ممنون بابت سیگار
و با سرعت رفت ؛ سپهر آریا که رفت، ماندانا چند دقیقه‌ای روی بلوار نشست و فکر میکرد به اینکه چطور در‌ عرض چند ماه به صفر رسیده بود در همه چیز‌....
با صدای گوشی‌اش از فکر بیرون آمد... مهتاب بود، جوابش نداد و سوار ماشین و راه افتاد.

جلوی کافی شاپ پارک کرد و ماشین سپهر آریا را دید!
وارد شد و با نگاه دنبال دوست جدیدش گشت و در نهایت او را روی میزی چهار‌ نفره یافت درحالی که با لبخند نگاهش میکرد، به سمتش رفت و روبه‌رویش نشست؛ در کافی شاپ به جز آنها یک زوج دیگر هم بودند و پسری تنها؛ گارسون امد و هردو سفارش قهوه دادند سپهر با شکر خواست...
+خب خانم ماندانا نیک‌منش بنده سپهر آریا اهل تهران و یه خواهر بزرگتر دارم که متاهلِ و یه دختر کوچولو داره و اینکه بیست و شیش سالمه و پدر و مادرم جدا شدن، مامانم آمریکاست و بابام انگلیس؛ تو از خودت بگو
ماندانا نگاهش کرد و لبانش را تر کرد و گفت
_منم اهل تهرانم و بیست و چهار سالمه و سه تا خواهر دارم که ازم کوچیک ترن و پدر و مادرم جدا شدن
+تازه جدا شدن؟!
_نه؛ چطور؟
+حدس زدم علت بیقراری و آشفتگیت جدا شدنشون باشه
_نه،ده سال پیش جدا شدن و درواقع پدرم ترکمون کرد و الان برگشته
+و تو نمیخوای این برگشتنو؟ حس حقارت داری و حس میکنی یه عمر تو پوچی و تباهی زندگی کردی ؟!
ماندانا فقط نگاه کرد و سپهر گفت از داستان زندگی‌اش که دیده عیاشی های پدر و مادرش را در خانه‌شان و چند سال خانه‌ی پدربزرگش زندگی کرده و درکل آسیب زیادی از جدایی خانواده‌اش دیده و ماندانا برایش بغض کرده بود و سپهر هم انگار تهِ صدایش درد داشت.
+ترحم نکنی هوی
_همدردیم، به تو ترحم کنم یعنی به خودم ترحم کردم
سپهر نگاهش کرد و با شیطنت و شوخ‌طبعی گفت
+این چشمارو از کجا آوردی تو؟! این همه زیبایی درعین غم؟!خواهراتم انقد قشنگن؟!
_هر شوخی میخوای بکنی بکن ولی اسم خواهرامو نیار که کلامون میره تو‌ هم
+بااابااااا غیرتییییی! باشه
و خندیدند لحنش جوری بود که خنده‌ی کمرنگی برلبان ماندانا آورد مشغول حرف زدن بودند که گوشی ماندانا زنگ خورد (مانیا)
سپهر پرسید
+خواهرته ؟!
لبخند تلخی زد و گفت
_آره خواهرکوچیکمه
و جواب داد
_بله؟!
+مانی کجایی؟
صدایش بغض داشت!
از جا بلند شد و به سپهر اشاره زد بروند بیرون
_چیزی شده ؟!
سپهر با ایما‌ و‌ اشاره گفت او برود تا حساب کند و بیاید و ماندانا خارج شدو صدای گریه‌آلود مانیا بود که دیوانه‌اش میکرد که میگفت
+برگرد خونه مانی، توروخدا بیا
با صدای بلند و جدی گفت
_میگم چی شده؟حرف بزن مانیا
+فقط بیا، فکر کردیم رفتی پیش عرشیا اونم نگران شد
سپهر بیرون امد و نگران به ماندانای بیقرار نگاه کرد که صدایش بلند بود
_اونو ولش کن من خودم زنگ میزنم بهش ، میگی چی شده یا میخوای روانیم کنی ؟!
مانیا زد زیر گریه و با اشک و آه گفت
+وقتی رفتی بابا پرسید چی بهت گفتن که اونجوری رفتی و ماهک و ماتینا حرفایی که بهت گفته بودند بهش گفتن، اونم عصبی شد و کلی داد و بیداد کرد، هم برا مامان هم دخترا بعدم نفری یه چک به ماهک و ماتینا زد
و ماندانا خونش به جوش آمد و نزدیک ماشین شد و سوار شد و سپهر سریع سوار ماشین ماندانا شد و ماندانا درحالی که از خشم میلرزید فریاد کشید
_غلط کرده گوه هم خورده همراهِش که دست بلند کرده آشغالِ بی غیرت روشون! مگه من مرده باشم بزارم دست کسی بخوره بهشون؛ به اون بی‌شرف بگو دعا کنه من تو راه بمیرم نرسم اونجا
و قطع کرد و با خشم ماشینش را روشن کرد و پایش را با همه‌ی توان روی پدال گاز گذاشت و ماشین با سرعت زیادی به سمت خانه روانه شد و سپهر سریع کمربندش را بست و در سکوت به آشفتگی و عصبانیت ماندانا نگاه میکرد و می‌دید چطور خودخوری میکند و به طور واضح خونش به جوش آمده بود...یعنی چه اتفاقی افتاده بود که این دختر اینگونه عصبی و حرصی بود؟!
حس نزدیکیِ عجیبی به او داشت! یک کششِ غیرِارادی و قوی...
زندگی این دختر برایش جالب بود و او را یاد ِ خودش می‌انداخت!

○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○

سلام گوگولیاعه من😍
اول از همه میخوام بگم ، تو این روزایی که یکم شرایط سخت شده لطفا خیلی زیاد مراقب خودتون و خانواده‌تون باشین❤
مدارس و دانشگاه‌ها که تعطیله و اکثرمون تو خونه‌ایم پس من سعی میکنم هفته‌ای چهار تا پارت بزارم واستون😎
فردا هم حتما یه پارت میزارم😇
اگه سوالی،نظری،انتقادی هست،من در خدمتم😊
ووت بدین لطفا و کامنت هم فراموش نشه چون نظراتتون واقعا واسم مهمه و بهم انگیزه میده :)

و اینکه از رمان راضی هستین؟!

• پَس اَز اُو •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora