تا ماندانا برسد مانیا و مهتاب ، آقاجون و بیبی(مادر و پدر مازیار) و پدرجون و مادرجون(پدر و مادر مهتاب) را خبر کردند و انها به همراه عمو و دایی و خاله و عمه راهی خانه انها شدند و عرشیا را نیز...و اول از همه عرشیا حضور یافت در خانشان و همهشان میدانستند این ترکیدن ماندانا روزی اتفاق میافتد و معتقد بودند حالا دقیقا همان وقت است...
بعد از چند لحظه کوتاه که از آمدنشان گذشت صدای ترمز شدیدی آمد و پس از آن صدای مشت کوبیدن و آیفون بود میامد مازیار گفت
+خودم میرم باز کنم
آقاجون جدی گفت
_تو به اندازهی عامل حرص و غضبِ این بچه هستی الانم که به خونت تشنهست ، بشین اون گوشه موشه ها ؛ این دختر با اون دختر بچه که ولش کردی خیلی فرق داره
و به عرشیا اشاره زد و عرشیا آیفون را زد و از پنجره مانی را دید و پشت بندش مردی که تند تند حرف میزد و نگران بود انگار
ماندانا فریادش از همانجا شروع شد صدایش واضح بود
_دخالت نکن سپهر ، دخالت نکن ؛ این یه چیزیه بین من و اون بیشرف
و با خشم وارد شد و همان دمِ در مانیا در آغوشش پرید ماندانا از او پرسید
_کجان؟!
بیبی عصایش را به زمین کوبید و گفت
+علیک سلام مانی خانوم
ماندانا با خشم چشم بست و با احترام گفت
_سلام بیبی
و دوباره رو به مانیا پرسید
_دوقلوهام کجان؟
و مانیا اشاره به اتاقی کرد و ماندانا بیتوجه به بقیه وارد شد
ماهک و ماتینا با صورت سرخ از سیلیِ پدر و گریهآلود روی تخت نشیته بودند و ماندانا جدی و عصبی پرسید:
_نه اومدم دلداری بدمتون نه هیچی ! اومدم چون وظیفمه، شماها ناموس منید، چه تو قهر چه تو آشتی! پدرتونِ، باشه ! هر خری میخواد باشه ، هیچکس حق نداره اذیتتون کنه،حق پدری کردن داره ولی حق نداره دست بلند کنه روتون ولی من دارم
محکم روی قفسه سینهاش کوبید و گفت
_من لعنتی حق دارم کتکتون بزنم چون بالاسرتون بودم ، چون حداقل ولتون نکردم! کاری که اون کرد...
ماهک و ماتینا بلند شدند و در آغوش تکیهگاهِ همیشگیشان پناه گرفتند ماندانا اما بغلشان نکرد و گریهشان شدت گرفت
_من دیگه هیچی تو زندگیتون نیستم ولی اجازه نمیدم اذیت بشین! ضمنا هر چی شد بیرون نمیاین از اینجا
هردو سرتکان دادند و روی تخت نشستند و ماندانا سرشار از خشم برای گونهی کبود دوقلوهایش از اتاق خارج شد
با نگاه دنبال مازیار گشت و با دیدنش به سمتش خیز برداشت اما قبل از اینکه دستش به یقهی مازیار برسد میان بازوان عرشیا و سپهر گیر افتاد
_غلط کردی دست رو خواهرای من بلند کردی گوه خوردی حرف زدی بهشون؛ با اجازهی کی ؟! هاااان؟! با اجازهی کی ؟! حیوون یه عمر دسته گلاتو سپردی دست کی!؟ بیشرفِ آشغالِ پستفطرت! بعد این همه سال تنِ لشتو آوردی تو زندگیشون که دست بلند کنی رو ناموس من؟! میکشمت به اونی که میپرستی میکشمت کثافت، به لجن کشیدی زندگیمو به گوه کشیدی همه چیزمو
و سخت تقلا کرد و فریاد زد
_ولم کنین، عرشیا ولم کن!
هر کسی چیزی میگفت که ماندانا را آرام کند ولی ماندانا دست از تقلا و فحش برنمیداشت ناگهان سپهر بلندتر از صدای ماندانا فریاد کشید
+بسسسه ماندانا؛ تمومش کن ! بسه...
ماندانا از سمت مازیار پا پس کشید و به سمت سپهر خیز برداشت و با غضب گفت
_دخالت نکن سپهر، نمیدونی چی به زندگیِ ما آورده این بیشرف!
و سریعتر از جنبیدن عرشیا و سپهر و عموها و داییاش به یقهی مازیار رسید، یقهاش را فشرد و تکانش داد و داد زد
_کثافت یه عمر بالا سرِ زنوبچت بودم ، یکبار ! حتی یکبار هم به خودم اجازه ندادم دستمو روشون بلند کنم، به توام میگن مرد؟! تو پدری مثلا؟! تف به پدری مثل تو بیاد! تف به خونِ تو که رگامه بیاد که شرمم میشه بگم دخترتم ،چیکارت کرده بودیم ما ؟!ده سال خفه شدم ، ده سال هرروز پرسیدم از خودم چرا؟ چرا گذشتی ازشون ؟! چی با ارزشتر از اینا پیدا کردی که پشتِپا زدی به زندگیت؟!
مازیار اما ساکت و مغموم سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت
پدرجون به طرفداری که دامادی دوستش داشت گفت
+مانی جان بابا، تو نمیدونی قضیه چیه، قضاوت نکن عزیزم
ماندانا با خشم غرید
_میدونمم اتفاقا خوبم هم میدونم مامانم مریض بود ، میدونین چرا مریض شد؟! با خودتون نگفتین زنی که اون همه سرحال بود چی شد یهو به اون روز افتاد؟! من میگم بهتون...شوهرشو دید! با یه زن! مریض شد، لاشی بازیِ شوهرشو طاقت نیاورد و مریض شد، این لعنتی مامانمو دیونه کرده بودش
همه مات و مبهوت نگاه میکردند و مازیار ناگهان به زانو افتاد و صدای هقهق مردانهاش فضایِ خانه را پُر کرد، بزرگتر ها به سویش رفتند و ماندانا ادامه داد
_گریه کن مازیار نیکمنش، من ده سال جون کندم واسه خانوادت... ده سال با دونستن حقیقت لال شدم و ریختم تو خودم، هی از خونه دور شدم و محبت نکردم بهشون که مبادا از دهنم دربره حقیقت!! من ده سال آبروتو نگه داشتم، گریه کن که هر چقدرم اشک بریزی به پایِ ده سال اشکی که خون شد از چشمای من ریخت نمیشه !
مهتاب با شک گفت
+مانی منت میزاری سرمون؟!
ماندانا که از خشم لبریز بود فریاد زد
_آرره مادرِ من ، منت میزارم، رو سرِ مازیار نیکمنش منت میزارم مامان؛ اینا نمیدونن اما مامان توام نمیدونی؟! من چی کشیدم تا خانواده این مرد سرپا بمونه؟! ده سال زیر بار هر خفت و خواری رفتم نذاشتم خم به ابروی زن و بچهی این بیاد، چتونه شماها؟! چرا چشم بستین رو این ده سالی که من پوست کندم که سختی نکشین ؟!
مهتاب با اشک گفت
+ماندانا بسه، غرور مارو داری خرد میکنی! حرمت نشکن دخترم؛من اینجوری تربیتت نکردم
ماندانا با حرص و بلند خندید و سپهر و عرشیا از کنارش جم نمیخوردند
_غرور؟! پس غرور من چی؟اون موقعه ای که داشتم پیش هر ننه قمری خم و راست میشدم خرج خانوادمو بدم کجا بودی بگی دخترم غرورت ؟! تو؟! تو تربیت کردی؟! من خودم تربیت شدم مهتاب خانوم، اون موقعیای که سه تا بچهی قد ونیمقد تو خونه بودن و تو تحمل صدای نفس کشیدنشونو نداشتی من میبردمشون سرکار که مبادا خش بیوفته رو اعصابت، تو برای بچههات وقت نذاشتی اصلا؛ تموم کنین این بازیارو....بس کنین توروخدا بسه! من خسته شدم، دیگه نمیکشم!!
و با تکان محکمی بازوانش را از میان دستان عرشیا و سپهر جدا کرد و روی مبل دونفره نشست.....ماهک و ماتینا از اتاق خارج شدند و به سمتش آمدند مانیایِ کوچکش هم آمد هر سه در آغوشش فرو رفتند و گریه سر دادند ، محکم به خودش فشارشان داد سرشان را بوسید رو به مازیار با صدای بغضآلود و عجزدارش گفت
_خدا بگم چیکارت کنه که با رفتنت یه جور آتیش به زندگیم زدی با برگشتنت هم جورِ دیگه؛ بعد این همه سال برگشتی که سیلی بزنی به بچههای من ؟!
مهتاب انگار که شرمنده باشد با گریه و هقهق گفت
+مانی.... حق داری تو پیشمرگت بشم من....ببخش منو....
و او هم در آغوش فرزندش که نه !! ماندانا برای هر چهارنفرشان مادر بود، پدر هم......
ماندانا انگار آخرین توانش همین حرف هایی بود که گفت! بعد چند لحظه سکوت ، بیبی با خنده گفت
+ آ باریکلا به این بچه...مگر ماندانا همهرو جمع کنه یه جا؛ مهتابجان مادر ، پاشو یه چیزی اماده کن دهنمون خشک شد
و مهتاب به همراهِ خاله مهرو و عمه ماریا به آشپزخانه رفتند؛ ماندانا دخترها را از خود جدا کرد و رو به مازیار گفت
_اگه برگشتی یعنی هنوز میخوای مادرمو، من تو جایگاهی نیستم که بخوام براش تصمیم بگیرم، زندگی خودشه ولی باید خاستگاریش کنی... از من !
مازیار اشک هایش را پاک کرد با بغض گفت
+بیا اینجا ماندانا
ماندانا نرفت اما مازیار خودش آمد و با تمام وجود همهی حجم تنِ دخترکش را در بغلش فشرد و عطرش را نفس کشید و ماندانا همه گلویش بغض شد... دروغ چرا دلش تنگ همین آغوش مردانه بود که نامردی بسیار کرده بود در حقش! خودش را کنار کشید و مازیار دستش را گرفت و با خود روی مبل نشاند و با بغض گفت
+میدونی.....وقتی که دنیا اومدی ، یه حجم کوچولوی صورتی بودی با دهن دماغ کوچولو و چشمایی که کل فضای صورتتو گرفته بود، برخلاف همه نوزادایی که دیدم گریه نمیکردی؛ فقط با چشمای نیمهباز همه جارو نگاه میکردی...
مهتاب آمد و با اشک دوقلوها و مانیا را در آغوش گرفت و مازیار ادامه داد
+وقتی رفتی بغل مادرت بدون اینکه چیزی بخوری فقط خوابیدی و چند روز بعدش زردی گرفتی! خیلی شدید بود ، طوری که دکترا میگفتن نمیشه نگهت داشت و ما هنوز اسم نذاشته بودیم برات انقدر که درگیر سالم نگه داشتنت بودیم و بعد دوهفته که خوب شدی دکترای بیمارستان میگفتن معجزه شده که موندی، من اسمتو انتخاب کردم ماندانا که همیشه ماندنی باشی برامون...
و سکوتی که جمع را گرفت و همه اشک میریختند مازیار ادامه داد
+خب سرکار خانم نیکمنش به سنت و رسم پیغمبر اومدم که مادرتونو ازتون خاستگاری کنم، اجازه میفرمایید ؟!
ماندانا جدی شد و گفت
_بله؛ خب خودتونو معرفی کنید
+بنده مازیار نیکمنش هستم پنجاه سالمه و قبلا یه ازدواج ناموفق داشتمو چهار تا بچه الانم اومدم که خانوادمو پس بگیرم ازت
_من با چه اطمینانی مادرم و خواهرامو بسپرم دستت ؟!
+ماندانا من یکبار خراب کردم و الان اومدم که بسازم زندگیمو
_وضع مالیت چی ؟! من نمیتونم بزارم تو سختی زندگی کنن...
+میخوای بگی نمیدونی ؟!
_نه نمیدونم؛ من از روزی که رفتی اسمتو نیاوردم و بردن اسمتو تو این خونه قدغن کردم
+ببخش منو ماندانا....بیشتر از همه به تو بد کردم....
_الان وقت این حرفا نیست، جواب سوالمو بده !
+خب بیمارستان دارم و کارخونه واردات دارو هم دارم و یه کلینیک تخصصی که بیشتر وقتمو اونجام
_خوبه، از نظر من مشکلی نیست
و رو کرد به مانیا و دوقلو ها و پرسید
_از نظر شما چی ؟! مشکلی با برگشتنش ندارین ؟!
و آن سه مست از خانوادهی کاملشان لبخند زدند و ماندانا به مهتاب گفت
_تا حرفاتو بهش بگی من چای میارم !
و رفت به آشپزخانه و مهتاب به مازیار گفت
+مازیار تو این زندگی هردو خراب کردیم جفتمون مقصریم ولی جور هردوتامونو مانی کشید ! من بخشیدمت مازیار و میخوام کنارمون باشی
مازیار به سمت مهتاب و دخترها رفت و همهشان را باهم بغل کرد
مازیار با لبخند گفت
+پس همین الان وسیله هاتونو جمع کنین بریم خونه
مهتاب گفت
+خونهی ما اینجاست مازیار کجا بیایم؟! تو بیا اینجا زندگی کن
مازیار با محبت در چشمان سبز رنگ مهتاب خیره شد و گفت
+عزیزم من اون خونه رو برای شما آماده کردم و به امید اینکه باهم اونجا زندگی کنیم....
ماندانا با سینی چای امد و ماهک سریع رفت و سینی را از او گرفت و ماندانا باز برگشت و با سینی بزرگی از تنقلات و بیسکوییت برگشت
انهارا روی میز گذاشت و رو به مهتاب و مازیار گفت
_خب به چه نتیجهای رسیدین ؟
مهتاب گفت
+باهم زندگی میکنیم ولی مازیار میگه بریم خونهی اون
_خب ؟! تصمیم بگیر مامان! میخوای اینجا بمونی یا ترجیح میدی اونجا زندگی کنی ؟!○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
اینم پارتی که قولشو داده بودم😍
فقط ببخشید یکم دیر شد☹🤕
لطفا کتاب رو به دوستایی که فکر میکنین از رمان های این سبکی خوششون میاد،معرفی کنید😊شما اگه جای مهتاب بودین چیکار میکردین؟!
مازیارو قبول میکردین؟!دوستون دارم💕
YOU ARE READING
• پَس اَز اُو •
Romanceدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!