آقاجون دخالت کرد و گفت
+برید تو اون خونه زندگی کنید هم بزرگترِ از اینجا هم اینکه تنوع میشه براتون ضمنا این خونه مال مانداناست مال شما نیست
مازیار متعجب گفت
+مال ماندانا ؟!
پدرجون گفت
+اره، خودش کار کرد و کم کم اینجا رو خرید ، درسته از ما هم قرض کرد ، ولی خب! پس داد تا ذره ی آخرشو
مازیار غمگین و شرمنده گفت
+واقعا نمیدونم چی باید بگم، ماندانا بابا ، هرچیبگم کم گفتم از بزرگواریت
و ماندانا با جدیت و صدای گیرا گفت
_وظیفم بوده، من هر کاری کردم واسه خانوادهی خودم کردم آقاجون این خونه مال بچهها هم هست نه فقط من؛
سرش را پایین انداخت و با غرور و شرمندگی گفت
_ببخشید که صدامو بردم بالا و چیزایی گفتم که نباید ولی این حرفا باید گفته میشد
و رو به مهتاب ادامه داد
_مامان من هیچوقت منت نمیزارم سرتون واسه کارای که کردم، شما خانوادهی منید! چشم کور دندم نرم، جورتونو میکشم ولی قبول کن اشتباه کردی
بعد رو کرد به مازیار و گفت
_از شما هم شرمندم چون بههرحال بزرگ ترید ولی بزرگترین ظلمی که میتونستید بکنید رو در حق من کردین ولی میبخشم؛ که راحت زندگی کنم...
و رو به دخترها با لبخند کمرنگی گفت
_و شما مقدسترین و عزیزترین موجودات زندگی منید، خواهر که نه جایِ بچههای منید شما سهتا! خندههاتون، گریههاتون، شکست و موفقیتتون و زمین خوردنتون، تنهاییتون،بیکَسیتون همهچیزتونو دیدم، شاید حتی بیشتر از مامان! شاید کم گذاشتم براتون و نتونستم جای مامان و باباتونو پر کنم ولی من همهی تلاشمو کردم بچهها؛ هر چقدر که میتونستم انجام دادم.... ببخشید منو که کم بودم براتون....
اشک همه را درآورد و با لبخند غمگینی به همه نگاه کرد و گفت
_چاییتون سرد نشه
و رفت سمت درِ ورودی که مهتاب گفت
+کجا میری مادر؟!
با غم و سرخوردگی گفت
_تو حیاطم؛ به یکم تنها بودن احتیاج دارم
و رفت بیرون و ناگهان عرشیا رو کرد به سپهر و با تعجب گفت
_تو کی هستی دیگه ؟!
که باعث خندهی همه شد و صدای خندههایشان روی مغزِ ماندانا بود... سپهر مودبانه لبخندی زد و گفت
+یکی از دوستای ماندانا خانوم هستم
همه ابراز شادمانی کردند و عرشیا با شوخی بازوهایش را گرفت و با حالت طنز گفت
+وای خدایا هزار بار شکرت؛ دخترهی روانیِ خل ! عین گاوِ وحشی میمونه ، مثل خر دست و پا میزد! همهی جونمو کبود کرد خاک تو سرش
طوری حرف میزد که انگار با خودش غر بزند و خندهی همه را درآورد و مهتاب فکر کرد سپهر نسبتی با ماندانا داشته باشد پرسید
+همکارش هستی پسرم درسته ؟!
سپهر آقا منشانه سری تکان داد گفت
+بله، روانپزشک هستم
عرشیا که زود جوش بود خودمانی و بامزه گفت
+میگن روانپزشکا خودشون دیوونن
سپهر خندید و گفت
_وقتی میگن حتما اینجوریه دیگه
و از جا بلند شد گفت
_خب من دیگه رفع زحمت میکنم؛ خیلی هم شرمندم که تو این موقعیت نامناسب مزاحمتون شدم
با همه دست داد و چشمش دخترک بانمکی را گرفته بود که زیادی شبیه ماندانا بود و هنوز گریه میکرد و مانیایی که به او گفته بود
_حواستون به مانی باشه لطفا
+حتما کوچولو ، من دوستامو تنها نمیزارم
و مانیا لبخند خجلی زده بود !
بیرون رفت و مازیار و عرشیا هم همراهش رفتند و ماندانا را دیدند که روی پله های پایین نشسته و خیره به تاریکی سیگار میکشد !
سپهر نگران به مازیار نگاه کرد و دید که مازیار چقدر با زجر به دخترش نگاه میکند.... این خانواده چقدر درد داشتند... و ماندانا چقدر به دوش کشیده بود دردِ این خانواده را.... نزدیک ماندانا رفت وآرام گفت
+ آنا ، بابات اینجاست...
ماندانا نیم نگاهی به مازیار و عرشیا انداخت و نیم نگاهی به سپهر و با بیحوصلگی سیگارش را در باغچه پرتاب کرد و بلند شد و رو به سپهر گفت
_بریم ؟!
عرشیا جدی گفت:
+کجا بری؟ همه فامیلات اینجان! خونه کی میخوای بری؟!
_میرم خونهی تو...
+بمون یکم دیگه باهم میریم
_نمیشه! بندهخدا سپهر بخاطر من ماشینشو ول کرد، باهام اومد، باید برسونمش خونش
مازیار غمگین و پر از حس های تاریک پرسید
+چرا تو خونهی خودت نمیمونی؟!
ماندانا نگاه معناداری کرد و گفت
_چرا باید جایی بمونم که عذاب بکشم؟! جوِ اینجارو نمیتونم تحمل کنم.....حداقل فعلا نمیتونم
+من برم مشکلت حل میشه؟!
_نه! مشکل من تو نیستی؛ یعنی الان دیگه تو مشکل من نیستی... قبلا بودی ولی حالا که همهی کسایی که دارم قبولت کردن منم مشکلی ندارم باهات ! من فقط به جمع های اینجوری عادت ندارم
+میخوای بری اون خونمون؟! اونجا کسی نیست جز سرایدارایی که خونشون تهِ باغه؛ کسی مزاحمت نمیشه...
لبخند بیجانی زد و با غم گفت
_مرسی ولی لازم نیست، عادت ندارم به اونجا ، خوابم نمیبره...
مازیار که دید راضی نمیشود با شک و تردید گفت
+خب پس میخوای ما همهمون بریم اونجا تو اینجا بمونی ؟!
ماندانا بیحوصله گفت
_وقعا لازم نیست؛ میرم خونهی عرشیا...اونجا راحتم
و رو به عرشیا گفت
_کلید بده بهم
و عرشیا کلیدش را در دست ماندانا قرار داد و گفت
+رسیدی خونه زنگ بزن منم بیام
سری تکان داد و به همراهِ سپهر رفتند
مازیار از عرشیا پرسید
+چند وقته سیگار میکشه ؟!
_مدت نسبتا زیادی میگذره، هفت سال شایدم بیشتر...
+نمیخواد بزاره کنار ؟!
عرشیا نگاهش کرد و گفت
_مازیار خان مانی همه چیزو میریزه تو خودش، کم هم عذاب نکشیده ، خیلی گوشهگیره! اون موقعی که باهم آشنا شدیم وضعیت خوبی نداشت! حدود هشت سال پیش بود، همسایه بودیم، از اون موقع بهترین دوستایِ همیم ولی مانی واقعا اذیت شد! و سیگار کمترین ضرری بود که بهش وارد شد
مازیار سرش پایین انداخت از جیب کتش سیگار و فندک دراورد و دونخ روشن کرد و نخی را به عرشیا داد عرشیا تشکری کرد و گفت
_از کجا فهمیدین من هم میکشم ؟!
+مگه میشه بهترین رفیق آدم بکشه و آدم پابهپاش نره تو چاه ؟!
عرشیا خندید و بعد از کمی حرف زدن و تمام شدن سیگار داخل رفتند و مازیار دید که خواهر و برادرش قصد رفتن دارند مهتاب نگاه کرد و پرسید
+پس مانی کو ؟!
_گفت میره دوستشو برسونه
مهتاب با تعجب پرسید
+ماشین نداره پسره ؟!
عرشیا خندید و گفت
_خاله مهتاب ساعتِ همین پسره پونزده میلیون بود بعد شما میگی ماشین نداره ؟!
همه خندیدند و عرشیا ادامه داد
_دخترت رَم کرده بود ، این روانی هم سریع باهاش اومده که تنها نباشه و ماشینشو به امون خدا ول کرده
و مانیا که در چشمان مشکی سپهر غرق بود تهِ دلش میخواست چیزی بین سپهر و مانی نباشد....
مهتاب اول چشم غرهای به عرشیا رفت و بعد با لبخند گفت
+خب پس بچم میاد خونه
مازیار با حسرت گفت
_نه نمیاد، میره خونهی آقا عرشیا
مهتاب شکه و کمی گیج گفت
+چرا؟! مگه خودش خونه نداره که میخواد بره پیش عرشیا ؟!
عرشیا برای اینکه جو را عوض کند گفت
_دست شما دردنکنه دیگه خاله خانم؛ حالا دیگه هر کی خونه نداره میاد پیش من دیگه؟!
مهتاب خندید و عرشیا جدی ادامه داد
_خاله بزار چند پیش من بمونه؛ میشناسینش خودتون دیگه، حالش بهتر شه خودش برمیگرده
مهتاب سری تکان داد و گفت
+مازیار ما فرداصبح میایم چون باید وسیله هامونو برداریم
_خانوم وسیله نمیخواد همه چی هست، هر چی هم نخواستی عوض میکنیم
+نه؛ امشب باید یکم حرف بزنیم با دخترا، به این خلوت نیاز داریم
مازیار سری تکان داد و گفت
_پس فردا ناهار همگی مهمان خونهی جدیدِ ما هستین؛ صبح هم با آقاجون اینا بریم واسه کارا...
و بعد رو به ماهک و ماتینا گفت
+شماره آقای پایاب هم بدین به من
چشمی گفتند و اقوام راهی خانهی خود شدند...ساعت چیزی حدود سه صبح بود و مهتاب دلواپس بود...اگر باز هم خراب میکردند چه؟! اینبار کدامیک از فرزندانشان قربانی اشتباهاتشان میشود؟! باز هم ماندانایش؟! ماندانای صبورش که ناگهان منفجر شده بود! مازیار با محبت به مهتاب و دخترهایش نگاه کرد و جای خالی ماندانا زیادی در چشم بود...تصمیم به رفتن گرفت و عرشیا از این همه عادی بودنِ حرصش گرفت و با خداحافظی سردی راهی خانه شد...و تا سپیدهدم مازیار و مهتاب خاطرات کودکی ماهک و ماتینا و مانیا را برایشان تعریف کردند و نمیدانستند به حالِ ماندانای تنهایشان چه میگذرد....!○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
سلام دوستان
این هم یه پارت مهیج دیگه🎆
امیدوارم دوست داشته باشید و لذت برده باشین💕تا اینجا کدوم شخصیت این رمان رو بیشتر از همه دوست داشتین؟!
ووت و کامنتاتون باعث میشه تایپم سرعت بگیره 😍😂
KAMU SEDANG MEMBACA
• پَس اَز اُو •
Romansaدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!